دسترسی به ترابایت پورن در تلگرام »

اسیرشهوت🔞پرتگاه

لوگوی کانال تلگرام ssaarrabb — اسیرشهوت🔞پرتگاه ا
لوگوی کانال تلگرام ssaarrabb — اسیرشهوت🔞پرتگاه
آدرس کانال: @ssaarrabb
دسته بندی ها: محتوای بزرگسالان (18+) , شهوانی
زبان: فارسی
مشترکین: 1.01K
توضیحات از کانال

رمان ها
سراب عشق❤
لبه ی پرتگاه🚫⛔
اسیرشهوت🔞
📒✒️✏️📝به قلم سارا sara
@ssarabe

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 41

2021-08-15 19:20:54


اسیرشهوت

#part11


هر چی که من نگاهم خیره ی ایهام بود انگشتای اورهان دور کمرم سفت و سفت تر میشد و دیگه داشتم طاقت از کف میدادم.
سر چرخوندم و نگاه از ایهام گرفتم تا این گرگ کنارم و بیشتر از این عصبی نکنم.

احساس میکردم توی یک ان تنم گر گرفته حتی تا پوست سرم عرق کردم.
ایهام اصلا به من نگاه نمیکرد و سعی میکرد بهم توجه نکنه.

نفسای داغش کنار گوشم نشست خودم و منقبض کردم که این بار توی اون شلوغی دستش رون پام و رد کرد و به بین پام رسید و اروم اما عصبی پچ زد

_خودتو برای من سفت نکن جنده ی من..
میدونی که عصبی بشم حتی میتونم بدمت همینجا تا صبح مثل سگ جرت بدن؟

اره خوب میدونستم چقدر میتونه بد باشه پس به چشمام نگاه کردم و سعی کردم خودم و شل کنم.

_اوووم خوبه اینه حالا برای شوهرت کمی خیس کن تا وقتی نمایش شروع شد ارضات کنم.

سر از حرفهاش در نمی اوردم با صدای زنی که داشت یکی یکی اسم هارو میخوند و پاتنرهای سکس و معرفی میکرد به سمت زن برگشتیم ..

با خوندن اسم ایهام اب دهنم و قورت دادم و با حال زاری منتظر شدم تا ببینم چه کسی امشب قراره باهاش روی تخت بره..

اورهان کاملا اشکار شامپاینش و بالا برد و با لبخند برای اون زن تکونش داد که زن سری تکون داد و خوند...

_مونیکا..
پاتنر امشب ایهام عمران مونیکاس

اسم مونیکا چندین و چند بار توی سرم اکو شد..
مونیکا...
مونیکا...
مونیکا بهترین دوست من بود تا قبل از ازدواجم با اورهان...

مونیکا خوشحال کف زد و به سمت ایهام رفت و جلوی چشمای من لبهاش و بوسید..

لعنتی ..
لعنتی..
چقدر با ولع ازش لب میگرفت و ایهام هم انگار مثل من متعجب بود...

همه ی پاتنرها که انتخاب شدن بعضی ها به سمت اتاق ها رفتن و بعضی ها همون وسط شروع کردن ...

ایهام از پله ها بالا رفت و مونیکا با یه چشمک به من پشت سرش راه افتاد...

اورهان گوشیش و بیرون کشید و چیزی نوشت و بعد دوباره توی جیبش گذاشت..

به دقیقه نکشید که گوشیش زنگ خورد و اون با لبخند پیروزی تماس وصل کرد

صدای فریاد ایهام چیزی نبود که بشه پنهانش کرد

_تو نمیتونی اینکارو کنی بیشرف ...

اورهان موهام و نوازش کرد و گفت:

تو که یادت نرفته نمیتونی به من بگی چی درسته چی نه؟
کارتو بکن منو جنده ی کوچولومنم از نمایش شما لذت میبریم..

فریاد ایهام با قطع کردن گوشی تموم شد و اورهان دستم و گرفت و بلندم کرد و به سمت پله ها رفت..

به طبقه ی دوم رسیدیم و اون در یکی از اتاقا رو باز کرد و گفت:

_برو تو توله ی من...
عشقت قراره با مونیکا شب خوبی برات بسازه و تو با صداشون ارضا بشی...
قشنگه مگه نه؟
میخوام خاطره ی فراموش نشدنی برات باشه...
پشت این دیوار ایهام و مونیکا و اینجا منو تو...

#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
424 views16:20
باز کردن / نظر دهید
2021-08-14 19:17:42 لبه ی پرتگاه


#Part55


بالاخره یه روز محمود به خونه زنگ زد و گفت سریع خودم و به بیمارستانی که توش کار میکرد برسونم.
هراسون خودم و به بیمارستان رسوندم و با محمود و یه نوزاد و چند تا مرد و زن توی اتاقش روبرو شدم.

ترسیده و متعجب کنارش ایستادم که شروع کرد به توضیح دادن ماجرا‌

هر لحظه که بیشتر توضیح میداد من نگاهم بیشتر صورت اون نوزاد که کم از سفید برفی نداشت کنکاش میکرد.
محمود میگفت این بچه پدرش و از دست داده و الان هیچ کسی برای گرفتن این بچه و نگهداری از اون نیومده.
میگفت مادری نداره و باید به شیر خوار گاه بره...
خیلی زود همه چیز دست به دست هم داد تا ما اِلی رو بگیریم و بشه دختر از دست رفته مون.

وقتی بخاطر پارتی ها و اشناهای محمودحتی یک هفته هم طول نکشید و الی به خونه مون اومد خبر زایمانم و پخش کردیم و همه بدون هیچ شکی الی رو دختر ما دونستن...

این حرفهارو با گریه میزد و من توی سکوت فقط بهش گوش میدادم.

من تمام این سالها مجبور به پنهان کردن عشقی شده بودم که هیچ گناه و خطا و اشتباه نبود...

میدونستم از خشم الان صورتم قرمز شده اما باز لب باز نکردم تا اخر این قصه رو هم بشنوم.

_تمام این سالها بی مشکل سپری شد و هیچ وقت هیچ کسی سراغی از دخترم نگرفت.

تا اینکه تازگی ها یه زن سر و کله اش پیدا شده و میگه مادره الیه...
میگه میخواد از من بگیرتش.‌‌

چقدر بی رحم شده بودم که دلم میخواست الی بره پیش این زنه غریبه تا من راحتتر بتونم به دست بیارمش...

دستای سرد فریده که روی دستم نشست بهش خیره شدم.

_کمکم کن علی
به هیشکی نمیتونم دردمو بگم
بهم کمک کن...

مثل ابر بهار اشک میریخت و داشت قلب سنگ شده مو نرم میکرد.

هنوز سکوتم و نشکسته بودم تا حرفی نزنم که نتونم جمعش کنم.
که قلب خواهرم و نشکنم.

_علی یه چیزی بگو توروخدا...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

چی بگم؟
تو تمام این سالها به همه ی ما دروغ گفتی‌‌‌....
من چطور دیگه به تو اعتماد کنم؟؟


#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
433 views16:17
باز کردن / نظر دهید
2021-08-14 19:17:03


اسیرشهوت

#part10


اورهان که خیلی با اشتیاق داشت به صحنه نگاه میکرد دستم ومحکم توی دستش گرفت و روبه ایهام گفت:

_میبینم برادرم با یه پارتنر به این مهمونی اومده ...
این سوپرایز بزرگیه مگه نه هورا؟

منکه توان نگاه کردن بهشونو نداشتم و ایهام هم از من نگاهش و می دزدید فقط به گفتن یه جمله ی کوتاه اکتفا کرد

_بهتره بریم داخل...

همین و گفت و دست دختر کناریش و کشید و داخل شدن.

اما من هر چی دستم کشیده میشد انگار که به زمین چسبیده بودم به زور اورهان با قدمهای بی جون کنارش به راه افتادم و داخل شدیم.

با ورود ما عمر خندان به سمتمون اومد و روی دست من و بوسید و گفت:

_ببین کی اینجاست؟
ملکه ی عمارت عمران ..
فکر نمیکردم این افتخار بدی و همسرتم کنارت بیاری..

اورهان با اخم گفت:

_فکرای که توی سرته بیرون کن عمر ..
کنارش زد و پشت اولین میز نشستیم.

نگاهم دور تا دور سالن بزرگی که برای مهمانی اماده کرده بودن میگذشت و دنبال ایهام بودم.

باورم نمیشد این امکان نداشت..
با دیدنشون پشت یه میز دونفره عرق سردی پشت کمرم نشست...

دختری که کنارش بود زیبا بود و خیلی بهش می اومد اما اینا دلیل نمیشد تا کنارش باشه..

با صدای عمر که با خوش ذوقی میگفت:

_خب خب انگار دیگه همه جمع شدن بیاین بازی هیجان انگیزمونو شروع کنیم.

با این حرف لرزیدم و اورهان دستش و دور کمرم انداخت و من و بیشتر به خودش فشار داد و گفت

_نترس منوتو امشب فقط ببینده ی نمایش هستیم.

زن ها و مردها با خنده اسم هاشونو روی کارت ها مینوشتن و توی ظرف مسیه بزرگی مینداخت...
زنها توی یک ظرف و مردها توی ظرف دیگه...

با بلند شدن ایهام با دوکارت توی دستش انگار اب یخ ریختن روی سرم...
چیزی که می دیدم باورم نمیشد...
این ممکن نبود...

#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
431 views16:17
باز کردن / نظر دهید
2021-08-12 19:23:44


اسیرشهوت

#part9


فقط خدا میدونست چی توی سر این مرد میگذشت..
نکنه بخواد منم توی اون بازی های کثیفشون راه بده؟
نه امکان نداشت ادم مگه زنش و به حراج میذاره؟
اما پس چرا داشت منو با خودش میبرد.

خبری هم از ایهام نبود.
باید چیکار میکردم؟
با ترس و استرس به اتاقم رفتم و اماده شدم.

میترسیدم ازش و اون خوب این و میدونست.

وقتی خدمتکار به اتاقم اومد و خبر منتظر بود اورهان و داد سراسیمه از اتاق خارج شدم.

نمیخواستم عصبی بشه طاقت شکنجه هاش و نداشتم.

وقتی توی ماشین کنارش نشستم اون لبخند مرموز قلبم و به لرزه انداخت.

سعی میکردم نگاهش نکنم از هرزه بودن نگاهش چندشم میشد..

نیشگون بدی از بازوم گرفت و ریلکس گفت:

_کاری نکن همینجا جرت بدم!
تو چیه من هستی؟

گوشت بازوم که بین انگشتاش اسیر بود وادارم کرد و زمزمه کنم

زنتم...

_اره زنمی پس مثل غریبه ها باهام رفتار نکن..

با تموم شدن حرفش زیپ شلوارش و پایین کشید و سرم روی التش خم کرد

_تا اونجا بخورش که اونجا بتونم جرت بدم توله سگ هرزه...

خداروشکر قسمت راننده با اینطرف جدا بود و مارو نمیدید..

سرم و محکم روی التش فشار میداد و من به شدت عق میزدم..

_خوبه توله سگ ابنباتتو خوب بخور...
لیسش بزن...
عالیه...

موهام و توی دستش جمع کرده بود و سرم و عقب و جلو میکرد..

اروم روی صورتم خم شد و گفت:

_عق نزن هرزه ی من..
تو که نمیخوای هنین راننده جلوی من با اون الت عربش پاره ات کنه؟
میدونی که عربا ک...کلفتن...


با وحشت بهش نگاه کردم که خندید با صدای و بلند...
تا نرسیدیم سرت حق نداره یک سانت از این اب نباتت جدا بشه شیرفهم؟؟

از فشاری که به حلقم می اومد چشمام خیس خیس شده بود...

بالاخره وقتی به اون مهمونیه کذایی رسیدیم موهام و نوازش کرد و گفت:

_بقیه اش باشه برای مهمونی شاید برای یه عرب اینطور لیس زدی امشب..

قبل از من پیاده شد و من انگار با این حرفش به صندلیه ماشین چسبیدم.

دستم و گرفت و مجبورم کرد پیاده بشم.
هنوز حرفی که زده بود و هضم نکرده بودم که ماشین ایهام کنارمون توقف کرد و با پیاده شدنش با یه دختر مو بلوند نفسم رفت این بار...




#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
558 views16:23
باز کردن / نظر دهید
2021-08-12 19:23:37 لبه ی پرتگاه


#Part54


تا روز پرواز هزار بار شایدهم بیشتر جان دادم و دوباره زنده شدم

کلمه ای با لیزا حرف نزده بودم و تماسهای فریده رو باز بی جواب گذاشته بودم.

میخواستم رودر رو باهاش حرف بزنم.


چمدون به دست تاکسی گرفتم و توی سکوت تاکسی به فکر رفتم.

حتی فکرشو نمیکردم سه ماه نشده به ایران برگردم اونم با این طوفان جدید زندگیم.

اینکه فریده همه رو فریب داده بود برام قابل باور نبود.
خواهر ساده ی منو چه به این حرفها؟

هنوز خودمم دقیق نمیدونستم میخوام چی بگم و چی بپرسم.
فقط داشتم میرفتم با حقیقت روبرو بشم.
خبر از اومدنم نداشتن و یک راست داشتم میرفتم سراغ فریده.
یک عمر حس تنفری که به خودم داشتم منو جری کرده بود تا به حق خواهی برم.
اما باز خوب میدونستم وقتی جلوی خواهرم بشینم باز شرم میکنم از حرف زدن در مورد احساسم.

وقتی از تاکسی پیاده شدم و دستم و بند چمدونم کردم مثل عصا بهش تکیه دادم تا بتونم خودم و کنترل کنم.
چه بلایی سرم اومده بود؟
من تا بحال اینقدر اشفته و داغون نبودم.

زنگ در و به صدا در اوردم و در بی حرف باز شد معلوم بود تصویرم و دیدن که سریع بازش کردن.

چمدون و داخل کشیدم و توی حیاط رها کردم.
قدمام به جلو بود که در باز شد و فریده وارد حیاط شد.

به سمتم دوید و خودش و توی اغوشم رها کرد.

دستام کنارم بود و حتی قصد نداشتم کمرش و لمس کنم.
احساس میکردم تمام عمر باهام بازی شده و مسببش خواهرمه.

وقتی ازم فاصله گرفت دست سردم و توی دستش گرفت و منو به داخل هدایت کرد.

سکوت خونه خبر میداد کسی توی خونه نیست.
به سمت اشپزخونه قدم برداشت که بازوشو گرفتم و مانعش شدم
زودتر روشن کن برام این حرفایی که زدینو..
مات بهم خیره شد و بی جون روی مبل اوار شد.
روبروش نشستم و با بی تفاوت ترین حالت ممکن به خاطر چشمای دردناکش بهش خیره شدم...

دست دست میکرد و من تحمل نداشتم.
کاسه ی صبرم لبریز بود و توانی برام نمونده.
قبل از اینکه عصبی داد و فریاد کنم زبون باز کرد و به گذشته رفته.

درست همون سالایی که حامله بود اونا توی شیراز زندگی میکردن.


_اون موقع توی ۷ ماهگی یه تصادف به ظاهر کوچیک کردم اما این تصادف فقط ظاهرا کوچیک بود جنین توی شکمم کم توان بود و از دستش دادم.
توی شکمم مرده بود و من خونریزی داخلی کرده بودم.

دکترا جوابم کردن و گفتن دیگه هرگز نمیتونم باردار بشم.

به هیچ کسی نگفته بودیم.
محمود به هر دری میزد تا شاید حالم بهتر بشه اما نمیشد.
من ازش خواسته بودم سکوت کنه خانوداه شو خوب میشناختم عاشق بچه بودن و جاریمو به خاطر مشکل بچه دار نشدنش به زور طلاق داده بودن...
دنبال راه بودیم‌هم من هم محمود اما انگار همه ی درا به رومون بسته شده بود...



#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
531 views16:23
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 22:45:25 لبه ی پرتگاه


#Part53


گوشی از دستم افتاد باید به خودم می اومد بی شک من منظورشونو نفهمیده بودم.
باید کمی اروم میشدم باید به فکرهای توی سرم سر وسامان میدادم و دوباره بهش زنگ میزدم تا بفهمم چی میگه.
اینقدر حالم خرابه که حتی حرفهاش بد متوجه شدم.

اره همینه..
سراسیمه خودم و به سرویس رسوندم و به صورتم اب زدم..
باید به خودم می اومدم..
چند سیلی مهمون صورتم کردم تا خواب از سرم بپره تا به خودم بیام تا خوب حرفارو هضم و درک کنم...

چند نفس عمیق کشیدم و برگشتم داخل اتاق و چنگ زدن گوشیم هم زمان شد با بلند شدن صدای زنگ گوشیم..

اسم فریده روشن و خاموش میشد
بی درنگ تماس و وصل کردم و بی جون پرسیدم

چی گفت محمود فریده؟

صدای گریه اش عصبیم میکرد من نمیخواست صدای گریه شو بشنوم من میخواستم این گره کور باز بشه و من بفهمم چی به چیه..

د حرف بزن فریده اینقدر عذابم نده..
_الی مادرش اومده دنبالش...

پچ زدم
مادرش؟
مگه تو مادرش نیستی؟

مکث کرد و نالید

_بیا علی...
بیا تورو بخدا بیا...

اره باید میرفتم
باید تقاص میگرفتم از تک به تک اونایی که این جهنم و برزخ و برام ساخته بودن...

چیزی نگفتم و قطع کردم.
مغزم داشت منفجر میشد...
الی دختر خواهرم نبود؟
اما چطور ممکن بود؟

به قدری اشفته بودم که دستام میلرزید چشمام سیاهی میرفت..
میخواستم لیست پرواز هارو چک کنم اما نمیشد توانش و نداشتم
سرم و روی میز گذاشتم و اولین قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و روی میز افتاد..

من این سالها خودم به تقاص عشق ممنوعه ای شکنجه کردم که ممنوعه نبوده؟
لعنتی چقدر قلبم کم اورده بود..
نمیدونستم خوشحالم یا دارم میمیرم...
نمیدونستم حالم چطوره!
من الان حتی خودم و احساساتم و گم کرده بودم.

عین یه مرده روی میز خشک شدم و با چشمای باز به رویا رفتم

موهاش وقتی روی صورتم پخش میشد
حس حال بهم زنه هم خونی که مانع لذت بردنم میشد...
چشمای بینظیرش که از ترس بی ابرویی بهش خیره نمیشدم...
خدایا با من چیکار کرده بودن؟

ساعتها طول کشید تا بتونم از اغما بیام بیرون و نفس بکشم...

اولین کار رزرو بلیط اولین پرواز بود.
اینبار میخواستم برای جنگ برم
برای حق خواهی...

به خونه که برگشتم توی صورتم چی دید لیزا که بهم زل زد و اروم پرسید

_خوبی؟

از کنارش گذشتم
از هم پاشیده بودم و با هر قدمم انگار چیزی از وجودم روی زمین جامیموند..
کاش تا به ایران برسم چیزی از منه خراب باقی بمونه


#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
723 views19:45
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 19:26:54


اسیرشهوت

#part8

هورا

نگاهم به رفتن ایهام بود که بازوم توی دستای مرد روبروم فشرده شد.

لب گزیدم و نگاه از مسیر رفته ی ایهام گرفتم.
چونه توی دستش اسیر شد و با نگاه عصبیش بهم زل زد...

_فکر میکنم دوس داری چشماتو در بیارم تا اینقدر جلوی شوهرت هرز نپره؟

ترسیده یک قدم عقب تر رفتم که پوزخندی روی لبش نشست..

_من همیشه هم اینقدر بخشنده نیستم اینو هیچ وقت فراموش نکن...
صبرم که لبریز بشه میتونم جفتتونوی تیکه پاره کنم...

میدونستم کلمه به کلمه ی حرفاش حقیقته پس حق داشتم بترسم.

نگاهی به اطراف انداخت و به خالدی که داشت نگاهمون میکردتوپید

_گم شو بیرون ...

خالد با عجله سالن و ترک کرد و اورهان انگشتش و روی لبم کشیدو خیلی اهسته پایین تر اورد...

روی سینه هام توقف کرد و محکم توی مشتش گرفت....

_مهم نیست اون حروم زاده چند بار از اینا کام گرفته چون من تصاحبش کردم...


باز انگشتش و پایین تر کشید و روی نافم توقف کرد و گفت

_مهم نیست چند بار روی این تنت خیمه زده چون من مالکش شدم...

بازهم پایین تر رفت و درست روی بین پاهام دست کشید و با چشمای براقش بهم خیره شد

_مهم نیست چقدر له له زده تا فتحش کنه چون من اینکار و کردم...

تمام تو. ماله منه پس مواظب چشمات تنت و صدات باش که هرز نپرن...
چون من هیچ رحمی ندارم تا خرجشون کنم...


اشکی که از چشمم روی صورتم به خاطر این تحقیر نشست و با زبونش شکار کرد و گفت


_بهتره هرچه زودتر بری برای مهمونی امشب اماده بشی نمایش جالبی خواهیم داشت...


کمی فقط کمی جرات به خرج دادم و اروم و ترسیده پرسیدم

کدوم مهمونی؟

نیشخندی زد و موهام و نوازش کرد و گفت

_مهمونیه عُمَر...

این ح ف کافی بود تا پاهام سست بشه و بخوام نقش زمین بشم...

مهمانی های عمر زبانزده کل شهر بود..

دستش دور کمرم نشست و با خنده گفت

_الان زوده از حال بری حوریه بهشتیه من برو اماده شو...



#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
648 viewsedited  16:26
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 19:26:16 لبه ی پرتگاه



#Part52


کلافه از تلاش بی حاصلم روی مبل نشستم و وسوسه ی چک کردن ایمل و کلا گوشیم به عقلم غلبه کرد و پشت لپتاپم نشستم.

ایمیلام همه کاری بودو دیکه هیچ اما وقتی گوشیمو چک کردم و توی واتس اپ پیام هام نگاهی انداختم از حجم اون همه پیام خودمم شوکه شدم.

پر بود از پیام های میعاد و فریده و بانو..
اه بانو اون دختر زیبا اصلا یادم رفته بود انگار.

میدونستم حرفهای خانواده ام جز نگرانی نیست من نمیخواستم با خوندش خودم بیشتر از این عذاب بدم.
پس پیام های بانو رو باز کردم.

همش ابراز دلتنگی و ناراحتی از رفتن یک هویی من بود.

براش تایپ کردم

کاری پیش اومد که مجبور شدم زودتر از موعد به لندن برگردم معذرت میخوام.

بعد از بانو وسوسه داشت منو به سمت پیام فریده میبرد.

اخرین پیامش ماله یک هفته پیش بود و چقدر زمان زود گذشت.

بازش کردم و با خوندن تک به تک پیام ها انگار رعشه به جونم می افتاد..
مهم نبود ساعت چنده و اون الان خوابه یا بیدار

بعد از چند بوق خواب الود جواب داد و من بی مقدمه پرسیدم

چیشده؟
کی میخواد الی رو از تو بگیره؟؟

انگار از شنیدن صدام شوکه شد که کمی مکث کرد و زمزمه کرد

_چقدر بد شدی علی...
چرا جواب نمیدادی؟

عصبی داد زدم
میگم الی؟
میگم اون چش شده؟

تو میگی من بد شدم؟
بغضش شکست و با گریه نالید

_نیستی علی میخوان ازم بگیرنش به هیشکی نمیتونم دردمو بگم
تو همیشه محرم دردام بودی الانم فقط به تو میتونم بگم...
یه راهی بذار جلوم..

با صدای بلند تری داد زدم اینبار!
چی داری میگی فریده درست و حسابی بگو تا اینجارو روی سرم خودم خراب نکردم..

از صدای گریه اش انگار محمود هم بیدار شد و گوشی رو از دستش گرفت
به قدری ترسیده و عصبی بودم که نفسام به شماره افتاده بود..

_علی جان

علی جان گفتن محمود به کارم نمی اومد اصلا
اقا محمود الی چیشده؟

_چیزی نشده فریده زیادی داره بزرگش میکنه

خب باشه همون چیز کوچیک و بگین ببینم چش شده...

کمی مکث کرد که غریدم

د حرف بزنین میخواین اینجا منو به کشتن بدین؟
بدون مقدمه یک راست رفت اصل ماجرا و منو سنگ کوب کرد

_مادر الی اومده دنبالش...
ذهنم اشوب شد
همه چی توی هم گره خورد...
دایی...
دایی علی...
خواهر زاده...
عشق ممنوعه ام...
عذاب چندین ساله...
مادرش اومده دنبالش...
مادرش؟
فریده رفت دنبالش؟
این درده؟
ترس داره؟
مادرش کیه؟
مگه فریده ...
الی...
لعنتی چقدر پیچیده بود
هضمش سخت بود
زبون همراهی نمیکرد
قلبم ایستاده بود و توی مغزم سیل افکار و ترس و درد و دایی گفتن الی میپیچید...
ممکن نبود..
شوخی بود.
من عمرم پای یه دروغ ندادا بودم..
تمام‌تین سالها خود خوری خود ازاری..
الی...
الی...

#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
632 views16:26
باز کردن / نظر دهید
2021-08-10 19:28:43


اسیرشهوت

#part7

نگاهم ماته هورام بود.
با دلهره به من و اورهان خیره بود.


جاش نبود حرفی بزنم چون این ادم خوب بلد بود زیر و رو کردن منو...
خوب بلد بود عذاب دادن من ...

از کنارش گذشتم و از عمارت بیرون زدم...
کجا باید یه پارتنر برای امشب پیدا میکردم؟

اونم مهمونیه عمر که معمولی نبود
طبق معمول با قرعه کشی و معلوم میشد پارتنر هر کسی با کی میره روی تخت...

به سمت خیابونی که پر بود از زنهایی که برای پول تن فروشی میکردن...

از وقتی یادمه چشمم فقط هورارو دیده و بود و الان داشتم توی این هرزه خونه میچرخیدم تا یکی که مناسبه امشب باشه پیدا کنم...

بالاخره کنار یکی از بارها نگه داشتم و داخلش شدم.

به سمت مردی که پشت بار نشسته بود و رفتم و بی معطلی گفتم

یه دختر میخوام برای امشب با خودم میبرمش.

مرد که از شدت نوشیدن الکل و کشیدن سیگار دندون هاش زرد و ناجور شده بود و نگاهی به سر تا پام انداخت و با خنده گفت..

_فکر کنم همه ی دخترای اینجا از خداشون باشه یه شب زیر تو باشن...


جمله اش به مذاقم خوش نیومد اما سکوت کردم.

یه البوم جلوی روم گذاشت و با ورق زدنش اسم و سن دخترا رو برام توضیح داد..

برام فرقی نمیکرد کی هستن فقط یه دختر میخواستم که ظاهر مناسبی داشته باشه...

انگشتم و روی یکی از عکسها گذاشتم و مانع ورق زدنش شدم.

دختر مو بلوندی بود ...

مرد عکس و نوازش کرد و گفت

_دست گذاشتی روی گرون ترین دخترمون اقا..

مهم نیستی گفتم و ادامه دادم.
زود باش خبرش کن باید از الان با من بیاد..

چشماش برقی زد و با شدای بلندی زنی رو صدا کرد و ازش خواست اون دخترو اماده کنن تا با من بیاد...

روی یکی از صندلی ها نشستم و پیشونیمو ماساژ دادم.


مرد رفت سراغ یکی از دخترا و دستی به #سینه های بزرگش کشید و زبونش و روی لبش کشید و گفت

_امشب توی اتاقت بمون که کسی نخوادت نجمه میخوام خودم بیام سراغت...

دختر که ناراضی به نظر میرسید چشمی گفت و ازش فاصله گرفت


#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
777 views16:28
باز کردن / نظر دهید
2021-08-10 19:28:34 لبه ی پرتگاه

#Part51

انگار گریه کردنم از درد توی وجودم کم کرده بود.
کی میگفت مرد گریه نمیکنه؟
درد که به استخوان برسه گریه دیگه دست خودم ادم نیست چه مرد چه زن.‌
از جا بلند شد و بی اعتنا به لیزا از حمام بیرون رفتم.

حوله مو تن زدم و کنار پنجره ی اتاق نشستم و سیگارمو روشن کردم.

باید باور میکردم که عقد میکنه و دیگه هیچ سهمی ازش نخواهم داشت‌
لعنت به این قلبم که نمیفهمید.
اصلا عشق رو رد کرده مجنون شده بود قلبم.

دستای لیزا که روی شونه هام نشست زمزمه کردم

میتونی از اینجا بری لیزا
من واقعا حالم خوب نیست و میدونم باعث ازارت میشم.
چونه اش روی سرم نشست و پچ زد

_من ادم روزای سختم کنارت میمونم باهم ازش میگذریم.

لیزا بهترین بود..

چند روزی از اومدنم‌میگذشتم و خودم غرق کار کرده بودم.
هیچ تماسی رو جواب نمیدادم تا نکنه خبری بهم بدن که بیشتر از این دیوانه بشم.
به قدری غرق کار شده بودم که بعضی شبها حتی به خونه نمیرفتم.

لیزا از من ناراحت بود و به روی خودش نمی اورد.
ومن اینو کاملا میفهمیدم.

اما دیگه حتی ذره ای علاقه به رابطه باهاش نداشتم.
نه اون بلکه هیچ زنی دیگه برام مهم نبود.

در اتاق باز شد و لیزا با جعبه ی غذا وارد شد

_علی ساعت ۱۱ شبه امشب هم نمیخوای به خونه بیای؟

به صندلیم تکیه دادم و پیشونیم و ماساژ دادم.
اینجا برام بهتره..

غمگین بهم نزدیک شد و غذا رو جلوی روم روی میز گذاشت.

_داری برای کسی که تاحالا ازدواج هم کرده اینطوری خودت و نابود میکنی؟

طاقت حرفاش و نداشتم
تحملم بی اندازه کم شده بود و دیگه اون ادم سابق نبودم.

بی توجه به غذایی که برام اورده بود بلند شدم سیگارمو روشن کردم به خیابون شلوغ چشم دوختم.

اگر میخوای این حرفهارو تحویلم بدی بهتره که بری.
من هیچ حالم خوب نیست..

از پشت بهم چسبید و دستش دور کمرم حلقه شد..

سرش روی کمرم نشست و با بغض زمزمه کرد

_داری خودت و از بین میبری..
چه انتظاری داری؟
که بیخیال باشم.


پک عمیقی به سیگارم زدم و یکی از دستام توی جیب شلوارم گذاشتم

وقتی کاری ازت برنمیاد حداقل نمک نشو روی زخمم...

صدای پیام گوشیم بلند شد و من بی خیال به بیرون خیره موندم.


_حداقل بیا یه چیزی بخور.
نکن اینجوری..

اشتها ندارم لیزا میخوا تنها باشم این لطف به من میکنی؟

غرق سکوت عقب عقب رفت و نگاه اخر و بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت..

سیگار و روی زمین انداختم و موهام و چنگ زدم.

نباید باهاش اونطوری حرف میزدم...
لعنت به من.

خودم و روی مبل بزرگ چرمیه وسط اتاق پرت کردم و بازومو روی چشمام گذاشتم.

بستن چشمم همان و جون گرفتن صورتش پشت پلکام همان...


#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab
717 views16:28
باز کردن / نظر دهید