دسترسی به ترابایت پورن در تلگرام »

لبه ی پرتگاه #Part54 تا روز پرواز هزار بار شایدهم بیشتر ج | اسیرشهوت🔞پرتگاه

لبه ی پرتگاه


#Part54


تا روز پرواز هزار بار شایدهم بیشتر جان دادم و دوباره زنده شدم

کلمه ای با لیزا حرف نزده بودم و تماسهای فریده رو باز بی جواب گذاشته بودم.

میخواستم رودر رو باهاش حرف بزنم.


چمدون به دست تاکسی گرفتم و توی سکوت تاکسی به فکر رفتم.

حتی فکرشو نمیکردم سه ماه نشده به ایران برگردم اونم با این طوفان جدید زندگیم.

اینکه فریده همه رو فریب داده بود برام قابل باور نبود.
خواهر ساده ی منو چه به این حرفها؟

هنوز خودمم دقیق نمیدونستم میخوام چی بگم و چی بپرسم.
فقط داشتم میرفتم با حقیقت روبرو بشم.
خبر از اومدنم نداشتن و یک راست داشتم میرفتم سراغ فریده.
یک عمر حس تنفری که به خودم داشتم منو جری کرده بود تا به حق خواهی برم.
اما باز خوب میدونستم وقتی جلوی خواهرم بشینم باز شرم میکنم از حرف زدن در مورد احساسم.

وقتی از تاکسی پیاده شدم و دستم و بند چمدونم کردم مثل عصا بهش تکیه دادم تا بتونم خودم و کنترل کنم.
چه بلایی سرم اومده بود؟
من تا بحال اینقدر اشفته و داغون نبودم.

زنگ در و به صدا در اوردم و در بی حرف باز شد معلوم بود تصویرم و دیدن که سریع بازش کردن.

چمدون و داخل کشیدم و توی حیاط رها کردم.
قدمام به جلو بود که در باز شد و فریده وارد حیاط شد.

به سمتم دوید و خودش و توی اغوشم رها کرد.

دستام کنارم بود و حتی قصد نداشتم کمرش و لمس کنم.
احساس میکردم تمام عمر باهام بازی شده و مسببش خواهرمه.

وقتی ازم فاصله گرفت دست سردم و توی دستش گرفت و منو به داخل هدایت کرد.

سکوت خونه خبر میداد کسی توی خونه نیست.
به سمت اشپزخونه قدم برداشت که بازوشو گرفتم و مانعش شدم
زودتر روشن کن برام این حرفایی که زدینو..
مات بهم خیره شد و بی جون روی مبل اوار شد.
روبروش نشستم و با بی تفاوت ترین حالت ممکن به خاطر چشمای دردناکش بهش خیره شدم...

دست دست میکرد و من تحمل نداشتم.
کاسه ی صبرم لبریز بود و توانی برام نمونده.
قبل از اینکه عصبی داد و فریاد کنم زبون باز کرد و به گذشته رفته.

درست همون سالایی که حامله بود اونا توی شیراز زندگی میکردن.


_اون موقع توی ۷ ماهگی یه تصادف به ظاهر کوچیک کردم اما این تصادف فقط ظاهرا کوچیک بود جنین توی شکمم کم توان بود و از دستش دادم.
توی شکمم مرده بود و من خونریزی داخلی کرده بودم.

دکترا جوابم کردن و گفتن دیگه هرگز نمیتونم باردار بشم.

به هیچ کسی نگفته بودیم.
محمود به هر دری میزد تا شاید حالم بهتر بشه اما نمیشد.
من ازش خواسته بودم سکوت کنه خانوداه شو خوب میشناختم عاشق بچه بودن و جاریمو به خاطر مشکل بچه دار نشدنش به زور طلاق داده بودن...
دنبال راه بودیم‌هم من هم محمود اما انگار همه ی درا به رومون بسته شده بود...



#به_قلم_سارا
#sara

چنل پرسش و پاسخ...
بی احترامی حرفای الکی غیر رمان ممنوعه و جواب داده نمیشه

https://t.me/joinchat/vWMgUv0cfewzMDM0

سلام Ses هستم
لینک ناشناسم پیام بدید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-270732-I5Lv3dc

جوابارو توی چنل پرسش و پاسخ بخونید.
@ssaarrab