Get Mystery Box with random crypto!

داستان کده

لوگوی کانال تلگرام xdastankades — داستان کده د
آدرس کانال: @xdastankades
دسته بندی ها: محتوای بزرگسالان (18+) , شهوانی
زبان: فارسی
مشترکین: 128.00K

Ratings & Reviews

1.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها 6

2022-02-05 12:55:24 سـ.ـکـ.ـس حضوری و صـ.ـیغه در ایران
ساعتی / شب خواب / صـ.ـیغه
دختر از بیشتر شهر ها ، جهت هماهنگی بیا پیوی
@Xzizijoon @Xzizijoon
@Xzizijoon @Xzizijoon
مورد تایید همه دوستیابی ها و معتبر
با مکان شخصی دارای کارت سلامت
#معتبرترین_خاله_تلگرامه
8.7K views09:55
باز کردن / نظر دهید
2022-02-05 09:41:00 دیگه از سیگار زد و سکوت کرد و به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه، یک نفس عمیق کشید و گفت: یک خونه چوبی و قدیمی داشتیم خارج از شهر. نزدیک دامنه کوه. اسم کوه “آبیدر” بود. نزدیک سنندج! من تک دختر خانواده بودم! مادرم سر زایمان من فوت شده بود و من و پدرم تنها بودیم. پدرم کارگاه ساز سازی داشت و دف می‌ساخت‌. دفِ پوست طبیعی. پدرم عاشق موسیقی بود. برای همین اسم من رو آوا گذاشت. از بچگی با من موسیقی کار کرد و ترانه‌های کوردی رو یادم داد. اون موقع ده سال داشتم. پدرم هر روز چوب‌های خشک شده را می‌آورد و کمان می‌کرد و پوست روی کمان‌ها می‌کشید. سازهاش معروف بودن و همه به اسم “استاد بارزان” صداش میکردن. دوست داشتم کمک کنم و برای اینکه دلم نشکنه، کارای سبک و دم دستی رو به من می‌داد. زنجیرهای حلقه‌ای دف رو دسته دسته می کردم و به ساز ها آویزان می‌کردم. همراه کار، با هم ترانه های کوردی می‌خوندیم. همه چی بین من و پدرم، رویایی بود. تا اینکه شرکت‌های وارد کننده ساز، اینقدر ساز چینیِ ارزون قیمت وارد بازار کردن که کاسبی پدرم کساد شد. درآمد پدرم اینقدر کم شد که زندگی‌مون به سختی افتاد. تا جایی که پدرم تصمیم گرفت شغلش رو عوض کنه! به من گفت که یک شغل خوب پیدا کرده اما باید مدتی بره سفر. اون موقع نمی‌دونستم که تصمیم گرفته بره لب مرز و کولبری کنه. چندین بار رفت و اوضاع مالی‌مون کمی قابل تحمل شد. آخرین بار قرار شد مدت طولانی تری بره. لب حوض حیاط نشست و سیگارش رو بیرون آورد و با فندک نقره‌ای رنگش، سیگارش رو روشن کرد. مشخص بود از اینکه مدت طولانی تری می‌خواد من رو تنها بذاره، ناراحته. زیر لب زمزمه می‌کرد و می‌گفت همه‌ش چند روزه. از من خواست که به خونه خاله‌م برم. هفده سالم بود و می‌تونستم تا حدودی نگرانی‌های پدرانه‌ش رو درک کنم. به ش گفتم چشم بابا بارزان تا دلش قرص بشه. پدرم راهی سفر شد.
آوا سکوت کرد. انگار دیگه نمی‌تونست ادامه بده. اشک‌هاش جاری شد و با بغض گفت: نمی‌دونستم که برای آخرین بار می‌بینمش. کاش می‌دونستم و با دل سیر نگاهش می‌کردم. وقتی فندک خونی توی دست شوهرخاله‌م و صورت گریونش رو دیدم، پاهام سُست شد و نشستم روی زمین. اینقدر شوکه شده بودم که حتی نمی‌تونستم گریه کنم.
آوا جوری تعریف کرد که انگار من هم اونجا بودم و دیدم که چه بلایی سر اون دختر هفده ساله‌ای اومد که خبر مرگ پدرش رو دادن. آوا سازش رو برداشت. چشم‌هاش رو بست و یک قطعه غمگین رو زد. شبیه لالایی بود. ایستادم و دوربین رو برداشتم. من هم نزدیک بود گریه‌م بگیره. اما انگار برای آروم شدن، نیاز داشتم که از آوا عکس بگیرم. چند تا عکس در اون وضعیت ازش گرفتم. قطعه موزیک آوا تموم شد. دوربین رو گذاشتم روی میز و کنار آوا نشستم. ویولن رو از توی دست‌هاش گرفتم و کنار گذاشتم. آوا چند لحظه به من نگاه کرد. بعد خودش رو توی آغوشم رها کرد و با صدای بلند گریه کرد. چیزی برای گفتن نداشتم. فقط موهاش رو نوازش کردم.
چند دقیقه از آروم گرفتن آوا توی آغوشم گذشت. صدای گریه ش رو دیگه نمی شنیدم و فقط صدای آروم نفس هاش بود که می شنیدم. دستم رو روی موهاش کشیدم و به نوازش ادامه دادم. عطر یاس موهاش من رو تا آبیدر برد. آوا هر لحظه من رو محکم تر در آغوش خودش میگرفت. بعد از چند دقیقه هم آغوشی، دست هام رو روی شونه هاش گذاشتم و از هم جدا شدیم. صورتش رو بین دست هام گرفتم و اشک هاش رو از روی گونه هاش پاک کردم. به معصومیت چشم هاش نگاه کردم. این بار نزدیک تر از همیشه. لحظه به لحظه اشتیاق ما برای یکی شدن بیشتر می شد. این رو از چشم های آوا می خوندم. پیشونی خودم روروی پیشونی آوا گذاشتم و با چشم های بسته، صورتم رو روی صورت آوا، حرکت دادم. پوست لطیف صورتش رو روی صورتم حس می کردم. بوسه های کوچیک رو اطراف صورتش نشوندم و هر لحظه لب هام رو به لب های آوا نزدیک تر کردم.اولین تماس لب هام، با لب های آوا، اشتیاق رو در وجود هر دویِ ما شعله ور کرد. هر دو با هم همراه شده بودیم و بوسه، سرآغاز این راه بود‌.‌.
پایان
نوشته: آقای تنها


@DastanKadeTV
9.5K viewsedited  06:41
باز کردن / نظر دهید
2022-02-05 09:41:00 ، چهار ماه گذشت! مثل برق و باد گذشت. انگار وقتی آوا بود، زمان با سرعت نور سپری می‌شد. آوا گاهی قطعات ویولن که خودش نواخته بود رو برام ارسال می‌کرد. شنیدن قطعه‌ای که آوا زده، تمام وجودم رو بیشتر و بیشتر عاشقش می‌کرد. اینقدر که بالاخره شهامت پیدا کردم و برای آوا نوشتم: عاشقتم آوا، عاشقتم.
همین بس بود که به آوا برسونم که می‌خوام باهاش وارد رابطه بشم. استرس داشتم که آوا چه جوابی به من بده. هیچ جوابی نداد! پشیمون شدم و توی دلم به خودم گفتم: گند زدی فرهاد!
چند ساعت بعد آوا آنلاین شد و نوشت: می‌تونم ازت خواهش کنم چند تا عکس هنری ازم بگیری؟
بدون مکث نوشتم: حتما، چرا که نه.
-کِی بیام؟
+هر موقع راحتی.
-فردا ساعت پنج عصر خوبه؟
+آره حتما.
گذاشتم یک موسیقی بی‌کلام پخش بشه. می‌خواستم هیجان درونم رو کنترل کنم. فکر اینکه چه چیزی توی سر آوا می‌گذره، دیوونه‌م کرده بود. پشیمون شده بودم که بهش گفتم عاشقتم. اما از طرفی به خودم می‌گفتم: بهش دروغ نگفتی. بالاخره که چی؟ مگه عاشقش نشدی؟
رو به روی آینه قدی داخل پذیرایی ایستادم و شروع به مرتب کردن لباسم کردم و هر لحظه هیجانم بیشتر می شد. زنگِ خونه به صدا در اومد. با استرس به سمت در رفتم. یک نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. آوا لبخند زنان سلام کرد و وارد خونه شد. هرگز ندیده بودم اینقدر پُر انرژی و پُر نشاط باشه! یک نگاه اجمالی به خونه کرد و گفت: آفرین به سلیقه. چه خونه مرتب و البته چه دیزاین هنرمندانه‌ای.
انرژی مثب آوا به من هم منتقل شد و گفتم: ممنون. چشم‌های تو زیبا می‌بینه.
آوا شال و مانتوش رو درآورد و گفت: خب کجا لباسم رو عوض کنم تا شروع کنیم؟
به درِ اتاق خوابم اشاره کردم و گفتم: می‌تونی اونجا لباست رو عوض کنی.
بعد از رفتن آوا به داخل اتاق خوابم، یک نخ سیگار روشن کردم و روی کاناپه نشستم. بعد از چند دقیقه، آوا برگشت توی هال. یک پیراهن سر همی تا زانو تنش کرده بود. یک سمت پیراهنش طرح موج دار جذابی داشت. قسمت بالای پیراهنش هم مثل تاپ بود و بدون آستین بود. یقه نسبتا باز که قسمتی از خط سینه‌هاش مشخص می‌شد. متوجه شدم که زیر پیراهنش، سوتین نبسته.
به من نگاه کرد و گفت: شروع کنیم؟
به قسمتی از هال که مخصوص عکاسی طراحش شده بود اشاره کردم و گفتم: اوکی شروع کنیم.
آوا ویولنش رو از کاور برداشت و گفت: چند تا عکس اول رو طوری بگیریم که مشخص بشه دارم سازم رو کوک می‌کنم.
به آوا نزدیک شدم تا وضعیتش رو تنظیم کنم. برای تنظیم صورتش، باید چونه و صورتش رو لمس می‌کردم. هر بار لمس پوست لطیف صورتش، غوغایی تو دلم درست می‌کرد. در طول مدت عکاسی، نمی‌دونستم باید به زاویه و نور عکس‌ها دقت کنم یا محو اندام سکسی و جذاب آوا بشم. گاهی احساس می‌کردم که عمدا ژست‌های اغواگرایانه می‌زنه و متوجه شده که چقدر اسیرش شدم.
عکاسب تموم شد. از تمام حالت‌ها و ژست‌هایی که آوا دوست داشت، عکس گرفتم. دوربین رو گذاشتم روی میز کارم و گفتم: اول یه چیزی بخوریم و بعد عکس‌ها رو نگاه کنیم.
آوا به سمت میز عسلی رفت. پاکت سیگارم رو برداشت. یک نخ سیگار روشن کرد و نشست. پاش رو روی پاش انداخت و گفت: موافقم.
برای هر دو تامون نسکافه درست کردم. گذاشتم روی میز عسلی. من هم یک نخ سیگار روشن کردم و جلوی آوا نشستم. به آوا خیره شدم. دلم رو زدم به دریا و گفتم: جواب پیامم رو ندادی.
آوا یک پُک از سیگار زد و گفت: کدوم پیام؟
لبخند محوی زدم و گفتم: خودت می‌دونی منظورم چیه.
آوا هم لبخند زد و گفت: به نظرت عکسام خوب شده؟
لبخندم غلیظ تر شد و گفتم: حرف B روی فندکت باعث میشه که از جواب دادن فرار کنی؟
آوا یک پُک
7.2K views06:41
باز کردن / نظر دهید
2022-02-05 09:40:59 ‌شناختم. همین شوک باعث شد که ریتمم آروم بشه. اما ریحانه که همچنان از لحن صداش مشخص بود که درد داره، به آرومی گفت: تند تر بکن پوریا. تند تر. من جنده تواَم. من دوست دارم فقط جنده تو باشم. هر کاری دوست داری باهام بکن، اما فقط برای من باش.
سرعت تلمبه‌هام رو بیشتر کردم و بالاخره ارضا شدم. این عمیق ترین ارضایی بود که تجربه می‌کردم. ریحانه هم موفق شد ارضا بشه! ازش جدا شدم و خوابیدم کف زمین. به سقف نگاه کردم و باورم نمی‌شد که چه اتفاق‌هایی تو چند ساعت گذشته افتاده. ریحانه هم ایستاد. شلوار و شورتش رو کامل درآورد. با شورتش خودش رو تمیز کرد. کنار من خوابید و سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. هم زمان آلتم رو لمس کرد و گفت: عاشقتم پوریا.
دستم رو فرو کردم توی موهاش و گفتم: منم عاشقتم.

به روایت فرهاد
هم زمان با خشک کردن موهام به سمتِ گرامافون رفتم و یکی از حلقه‌های یادگاری قدیمی رو گذاشتم تا پخش بشه. بعد زیر کتری رو خاموش کردم و یک لیوان برداشتم و یک لیوان نسکافه درست کردم. نشستم پشت میز کارم و مِموری دوربین رو، به لپ تاپ وصل کردم و مشغول ادیت عکس‌ها شدم. به هر عکسی می‌رسیدم، زوم می‌کردم و چند لحظه به چهره آوا خیره می‌موندم. تو عالم خیال خودم بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد. یک شماره ناشناس واتس اَپ به من پیام داده بود: سلام آقا فرهاد، خوبین؟
عکس پروفایلش رو باز کردم. دلم لرزید! آوا بود. یک برگ پاییزی رو گرفته بود توی دستش و لبخند خیلی زیبایی روی چهره‌ش داشت. سعی کردم حواسم رو متمرکز کنم و نوشتم: سلام آوا خانم احوال شما!
-ممنونم. شماره‌تون رو از پوریا گرفتم. می خواستم عذرخواهی کنم بابت خداحافظی نه چندان جالبی که باهاتون داشتم.
+اصلا نیازی به معذرت‌خواهی نیست. کسی که باید ببخشه شما هستین. من و پوریا باید همچین موردی رو پیش‌بینی می‌کردیم و نمی‌ذاشتیم اتفاق بیفته. چون هر دومون ریحانه رو می‌شناسیم. ریحانه به عالم و آدم شک داره. اگه به اون باشه، پوریا حتی با من هم نباید دوستی کنه.
آوا چند ثانیه مکث کرد و نوشت: بله همون لحظه متوجه شدم. البته قبلا پوریا در مورد مشکلات ریحانه، سر بسته یک چیزهایی گفته بود. به هر حال کاریه که شده. سعی می‌کنم دیگه در چنین شرایطی قرار نگیرم. دوست ندارم عامل از بین رفتن رابطه‌شون بشم.
آوا هر لحظه بیشتر از قبل برای من ارزشمند میشد. باطن و مرامش هم مثل ظاهرش عالی بود. یک دختر لطیف و مهربون و منطقی و البته با گذشت. توقع داشتم هر توهینی به ریحانه بکنه اما نگران این بود که رابطه پوریا و ریحانه از بین نره! مونده بودم چی براش بنویسم که نوشت: عذر می‌خوام آقا فرهاد یک زحمت براتون داشتم. میشه عکس ها رو برام بفرستید؟
+بله حتما اتفاقا الان داشتم روی لپ تاپ نگاه‌شون می کردم. چشم براتون می‌فرستم.
-ممنون، پس منتظرم.
چند دقیقه بعد عکس‌ها رو برای آوا فرستادم. چند تا استکیر تشکر ارسال کرد و گفت: وای خدای من، عالی شدن. ممنون…
کمی مکث کردم و نوشتم: من از شما ممنونم. راستش به خاطر حرف‌های امروز شما درباره پوریا و ریحانه حسابی سوپرایز شدم. این واکنش شما نشون از قلب پاک و دریایی‌تون داره. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
آوا چند تا استیکر خجالت ارسال کرد و گفت: اینقدر تعریف نکنین، من خیلی هم تعریفی نیستم…
اون تماس سر صبح پوریا و قرار کافه و اجرا موسیقی و عکس برداری و رفتار ریحانه، همه دست به دست هم داد که من با آوا دوست بشم. دوستی که هر لحظه صمیمی تر می‌شدیم. اکثر اوقات به صورت چتی با هم حرف می‌زدیم. گاهی هم حضوری و البته در مکان‌های عمومی همدیگه رو می‌دیدیم. به خودم که اومدم
6.8K views06:40
باز کردن / نظر دهید
2022-02-05 09:40:59 رده. تا حالا کَسی بهت نگفته که گاهی چقدر بی‌شعور و نفهم و غیر منطقی می‌شی. اما من امشب بهت میگم. چون دیگه خسته شدم. تنها آدمی که تو این دنیا عاشقشم، هر روز بهم شک داره و این من رو خسته کرده.
ریحانه دست من رو پس زد. یک قدم عقب رفت. دیگه خبری از اون چهره طلبکار نبود. با بغض گفت: تو واقعا عاشق منی؟
از سوالش عصبانی شدم. نعره زنان گفتم: آره من عاشق توی عوضی هستم. عاشق توی روانی هستم. اما بلایی به سرم آوردی که هر روز آرزو می‌کنم که ای کاش عاشق تو نبودم و نباشم.
انگار ریحانه داشت تمام تلاش خودش رو می‌کرد که جلوی من آدم ضعیفی نباشه! با صدای لرزون گفت: یعنی عاشق آوا نیستی؟ هیچ حس جنسی بهش نداری؟ یعنی نشده حتی یک بار هم…
سوال‌های تکراری و مزخرف ریحانه، عصبانیتم رو بیشتر کرد. به سمتش رفتم. پالتوش رو از تنش درآوردم و گفتم: باشه اگه دوست داری فکر کنی که برای من فقط در حد یک تیکه گوشت هستی و من به عالم و آدم، حس جنسی دارم، مشکلی نیست. باشه من پسر هرزه‌ای هستم و تو و آوا و بقیه دخترا رو فقط برای ارضا می‌خوام.
هیچ کنترلی روی اعصابم نداشتم. نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم و چی میگم. ریحانه با تعجب و ترس گفت: داری چیکار می‌کنی؟
توجهی نکردم و با حرص هولش دادم به سمت کاناپه. مجبورش کردم دولا بشه. شلوارش رو همراه با شورتش و تا زانو کشیدم پایین. ریحانه تقلا کرد که خودش رو نجات بده اما با یک دستم گردنش رو محکم نگه داشتم. با دست دیگه‌ام، آلتم رو تنظیم کردم و کشیدم روی شیار واژنش. هم آلت من راست شده بود و هم واژن ریحانه خیس بود! بدون اینکه پیش‌وازی و عشق‌بازی داشته باشیم! آلتم رو یکهو و کامل فرو کردم توی واژنش و گفتم: مگه نمی‌گی من هرزه‌ام؟! خب تو هم نقش خودت رو داشته باش. همون گوشت بی‌ارزش باش که اصرار داری باشی.
با سرعت و بدون ملاحظه توی واژن ریحانه تملبه زدم. توقع داشتم که جیغ و داد کنه و حتی فحش بده. اما تقلاش، هر لحظه کم تر شد و حتی حس کردم خیسی درون واژنش بیشتر هم شده! دستم رو از روی گردنش برداشتم. هر دو تا دستم رو گذاشتم روی دو طرف باسنش و حالا می‌تونستم با راحتی و شدت بیشتری تلمبه بزنم. وقتی اولین آه شهوتی ریحانه رو شنیدم، جنون شهوت درونم بیشتر شد. ترکیب عصبانیت و شهوت رو برای اولین بار توی عمرم تجربه می‌کردم. شاید تبدیل شدن اون ریحانه مغرور و طلبکار، به یک مطیع محض در سکس، این حس جدید رو به من می‌داد. همیشه فکر می‌کردم که ریحانه دوست داره حتی در سکس هم مدیریت کنه و تسلط کامل داشته باشه. یک اسپنگ محکم زدم روی بانسش زدم و گفتم: نظرت چیه بیشتر جرت بدم؟
ریحانه بیشتر دولا شد و سرش رو توی کاناپه فرو برد و هیچ جوابی نداد. جنون درونم دوست داشت ضعف ریحانه رو بیشتر ببینه. آلتم رو از توی واژنش درآوردم. با خیسی واژنش، سوراخ باسنش رو خیس کردم. وقتی فهمید می‌خوام چیکار کنم، خواست بِایسته که نذاشتم. بدون اینکه چیزی بگم، آلتم رو به سختی و با زور وارد سوراخ باسنش کردم. با مشت به کاناپه کوبید و گفت: غلط کردم پوریا! به خدا غلط کردم.
التماسش جنون شهوت من رو بیشتر کرد. آلتم بالاخره توی سوراخ باسنش جا باز کرد و تونستم به آرومی تلمبه بزنم. دستم رو از روی گردنش برداشتم و دوباره بهش اسپنک زدم. ریحانه داشت درد می‌کشید اما دوباره دست از تقلا کردن، برداشت! سوراخ باسنش، هر لحظه بیشتر جا باز می‌کرد. ریحانه بعد از چند دقیقه، دستش رو به واژنش رسوند و هم زمان با تلمبه‌های من، چوچولش رو مالوند! وقتی فهمیدم که داره از درد و سکس لذت می‌بره، متعجب شدم. این دختر امکان نداشت همون ریحانه‌ای باشه که من می
6.6K views06:40
باز کردن / نظر دهید
2022-02-05 09:40:59 ماس جواب دادن، با لحن تندی من رو بازخواست می‌کرد. رفتار و واکنش تندش توی ذوقم می‌زد اما به خودم می‌گفتم: همه کامل نیستن که. هر آدمی یک ایراداتی داره. مهم اینه که عاشقشم.
ریحانه نه تنها به دخترها، حتی دوست‌های هم جنسم هم حساس بود! ریحانه دوست نداشت به هیچ آدمی توی دنیا، به اندازه اون علاقه داشته باشم! متوجه شده بودم که بیشترین حساسیت رو روی فرهاد داره. می‌دونست که فرهاد رو خیلی دوست دارم و همیشه روش حساب می‌کنم. فرهاد هم متوجه این حساسیت شده بود و سعی می‌کرد تا می‌تونه بهانه دست ریحانه نده. چون برای فرهاد گاهی تعریف می‌کردم که ریحانه چقدر حساسه و چطور از هیچی، جنجال و داستان درست می‌کنه. به غیر از فرهاد، آوا دومین نفری بود که رابطه خودم رو باهاش حفظ کرده بودم. یک نوازنده خوب ویولن که بی‌نهایت عاشق نواختن موزیک بود و برای اجرای کار گروهی یا دو نفره بهش نیاز داشتم. آوا هم مثل من، جدیت خاصی در نواختن موسیقی داشت و به این کار، یک نگاه حرفه‌ای داشت و نه تفریحی. نمی‌تونستم همچین آدمی رو از دست بدم. هر طور بود آوا رو حفظ کردم و هر بار برای ریحانه توضیح می‌دادم که فقط و فقط رابطه کاری با آوا دارم. واقعا هم همینطور بود. آوا فقط دوست ساده و همکارم بود. حتی یک درصد هم حس عاطفی و جنسی که به ریحانه داشتم رو نسبت به آوا نداشتم. ته دلم می‌دونستم که کاسه صبر ریحانه برای حضور آوا در زندگی شغلی من، یک روز پُر میشه. اما فکرش رو نمی‌کردم که همچین بساطی درست کنه و توی گوش آوا بزنه و این همه بهش توهین کنه.
فرهاد برای آروم کردن آوا، از سالن خارج شد. من هم با عصبانیت و قدم‌های سریع از سالن بیرون رفتم و خودم رو به ریحانه رسوندم. ماشینش رو روشن کرده بود تا راه بیفته. نشستم داخل ماشین و با عصبانیت گفتم: می‌فهمی چیکار داری می‌کنی؟
ریحانه ماشین رو حرکت داد و با لحن هیستیریکی گفت: فکر نمی‌کردی امشب دستت رو بشه؟ هان؟
ریحانه به سرعت رانندگی می‌کرد و مشخص بود که اصلا تمرکز نداره. منطقی نبود که در اون شرایط با هم دعوا کنیم. سکوت کردم و هیچی نگفتم. ریحانه به سمت آپارتمان مجردی خودش رفت. ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد. من هم پیاده شدم. همراه با هم سوار آسانسور شدیم. نگاهش پُر از عصبانیت و حرص بود. بعد از اینکه وارد خونه شدیم،بازوهای ریحانه رو گرفتم و وادارش کردم جلوی من بِایسته. چند لحظه نگاهش کردم و یک کشیده محکم زدم توی صورتش! باورش نمی‌شد که من زدمش. چون هرگز نزده بودمش. خوب که فکر کردم من هرگز حتی به صورت کلامی هم با ریحانه بد و تند حرف نزده بودم! عصبانیتش بیشتر شد و گفت: به خاطر اون هرزه من رو زدی؟ یعنی اینقدر دوستش داری؟ به خاطر اون کثافت داری گند می‌زنی به عشق‌مون؟
ریحانه در بدترین حالت ممکن خودش هم برای من هنوز دوست داشتنی و جذاب و تحریک کننده بود. حس عجیبی بهم دست داد. به خاطر سیلی که خورده بود، نگاهش کمی معصوم شد! اولین بار بود که نگاه معصوم ریحانه رو می‌دیدم! از چونه‌ش و محکم گرفتم و گفتم: آره اگه دوست داری این رو بشونی، آره به خاطر آوا زدم تو گوشت. اگه دوست داری اینقدر خودت رو دست پایین بگیری و مثل یک مریض روانی، این همه عشق و محبتی که بین ما هست رو نادیده بگیری، آره به خاطر آوای هرزه زدم توی گوشت.
صورت و چشم‌های ریحانه به لرزش افتاد. انگار اولین بار بود که توی عمرش، یکی اینقدر رُک و صریح و البته بی‌رحمانه، باهاش حرف می‌زد. خواست جوابم رو بده که فکش رو محکم تر فشار دادم و گفتم: مشکل اصلی تو اینه که یک دختر لوس و ناز و تن پرورده‌ای. تا حالا کَسی ادبت نک
6.5K views06:40
باز کردن / نظر دهید
2022-02-05 09:40:27 برای اولین بار اونجا دیدم. زیبایی ریحانه در برخورد اول، دل من رو برد و ازش خوشم اومد. حضور دائمی ریحانه داخل هتل بی‌علت نبود. ریحانه، دختر مالک هتل بود و سمت مدیر داخلی هتل رو به عهده داشت.
تا قبل از دیدن ریحانه، تنها چیزی که ازش لذت می‌بردم، ساز زدن با پیانو یاماها گرند بود. ساز بزرگ و زیبایی که با صدای دل‌نشینش، حس خوبی رو به آدم القا می‌کرد. اما با دیدن ریحانه، احساس می‌کردم که یک چیز لذت بخش تر پیدا کردم. دیدن این همه زیبایی، درونم رو به هم می‌ریخت.
دو هفته گذشت. طبق روال همیشه، ساعت چهار عصر به هتل رسیدم و باید تا ساعت یازده شب نوازندگی می‌کردم. هتل خلوت تر از همیشه بود . پشت ساز نشستم و مشغول گرم کردن انگشت‌هام شدم. هم زمان، ریحانه رو دیدم که به سمت من نزدیک میشد. سعی کردم خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم و مشغول نواختن شدم. ریحانه نزدیک تر شد و روی صندلی مبل رو به روی پیانو نشست. مانتو شلوار سورمه‌ای، روسری سفید با طرح گل‌های آبی. نشست و همین طور که روان‌نویسِ داخل دستش رو حرکت می‌داد، با نگاه جدی به من زل زد!
یک لبخند محو زدم و اجرا رو شروع کردم. اما ریحانه بی‌توجه به لبخند من، آرنج راست خودش رو روی دسته مبل گذاشت و دستش رو زیر چونه ش قرار داد و همچنان با جدیت من رو نگاه می‌کرد، یا شاید اجرام رو گوش می‌داد. نگاه سنگین ریحانه، حواسم رو پرت کرد. سعی کردم فقط روی اجرا تمرکز کنم. بعد از پایان اولین قطعه، منتظر باز خورد مثبت ریحانه بودم. اما ریحانه با لحن سردی گفت: خیلی ضعیف بود! بهتر از این نمی‌تونی اجرا کنی؟
از واکنش ریحانه متعجب شدم و در جوابش گفتم: عذر می‌خوام متوجه منظورتون نشدم! یعنی چی ضعیف بود؟
ریحانه همراه با پوزخند و لحن تمسخرگونه‌ای گفت: به اندازه‌ای این قطعه رو شنیدم که بدونم خوب بودی یا نه!
ایستاد و گفت: اعتبار این هتل خیلی بیشتر از اونیه که فکرش رو بکنی.
روز بعد، به محض ورودم به هتل، مسئول پذیرش رو به من گفت: قسمت اداری با شما کار دارن!
ته دلم خالی شد و حدس زدم به خاطر ماجرای روز قبل، می‌خوان که باهام قطع همکاری کنن. اما در کمال تعجب، قرارداد یک ساله من رو با دستمزد قابل قبولی که به صورت ماهانه پرداخت می‌شد، آماده کرده بودن.
ادامه همکاری من با هتل، به دیدارهای بیشتر من با ریحانه منجر شد. دیگه فقط ظاهر ریحانه برام جذاب و دیدنی نبود. احساس کردم که نسبت بهش احساس هم پیدا کردم. ریحانه عاشق شنیدن موسیقی کلاسیک بود. همین نقطه اشتراک باعث شد که بهانه برای گفتگوی مشترک داشته باشیم و هر بار صمیمی تر بشیم. چند مدت گذشت و متوجه شدم که ریحانه هم نسبت به من احساس پیدا کرده. باورم نمی‌شد که بتونم با موجود مغرور و زیبایی مثل ریحانه رابطه بر قرار کنم و حتی عاشقش بشم. به سختی و با کلی استرس پیشنهاد دادم که دوست دخترم بشه. جوابم رو با یک بوسه داد. بوسه‌ای کوتاه از لب‌هام!
وقتی توی اولین سکس‌مون ازم خواست که پرده‌ش رو بزنم، شوکه شدم. ریحانه من رو برای تمام زندگی‌ش انتخاب کرده بود! همین باعث شد که عشقم و احساس مسئولیتم در برابر ریحانه، چندین برابر بشه. من هر روز بیشتر در عشق ریحانه، غرق می‌شدم. شبیه یک آدم معتاد که دیگه نمی‌تونه از اعتیادش دست بکشه. ریحانه حتی اگه جونم رو هم می‌خواست، حاضر بودم که بهش بدم. همه چی داشت عالی پیش می‌رفت. شغلی رو داشتم که دوستش داشتم و دختری رو داشتم که عاشقش بودم. اما به مرور متوجه اخلاق‌های خاص ریحانه شدم. ریحانه وسواس ذهنی نسبت به خیانت داشت. همیشه من رو چک می‌کرد و زیر نظر داشت. حتی گاهی به خاطر چند دقیقه تاخیر یا دیر به ت
6.4K views06:40
باز کردن / نظر دهید
2022-02-05 09:40:26 ا هم درد نکنه. همراهی‌ش بی‌نظیر بود. نصف اعتماد به نفسم رو از اجرای آوا گرفتم.
از خوشحالی پوریا، خوشحال شدم و رو به آوا گفتم: با پوریا موافقم. امشب اجرای فوق العاده‌ای داشتی. تبریک میگم.
آوا گُل از گُلش شکفت. صورتش کمی قرمز شد و با همون چهره معصوم و لبخند شیرینش و رو به من گفت: مرسی، اگه سخت‌گیری‌ها و برنامه ریزی دقیق پوریا نبود، به این خوبی از پسش بر نمی‌اومدم! البته از شما هم تشکر می‌کنم. حواسم بود که تو کل اجرا، مشغول عکس برداری بودی.
پوریا به سمت من اومد. بغلم کرد و گفت: دمت گرم رفیق، جبران می‌کنم.
بعد آوا رو هم دقیقا شبیه من و خیلی معمولی بغلش کرد و گفت: دم تو هم گرم که من رو تحمل کردی.
همون چیزی که پوریا ازش می‌ترسید، اتفاق افتاد. نفهمیدم ریحانه کِی خودش رو به پشت صحنه رسوند. دقیقا هم موقعی که پوریا و برای چند ثانیه و به نشانه تشکر، آوا رو بغل کرد. با بُهت و عصبانیت به پوریا و آوا نگاه کرد. با شناختی که از ریحانه داشتم، توی دلم خالی شد و می‌دونستم هر توضیحی بی‌فایده است. ریحانه دسته گل رو روی زمین انداخت و به پوریا و آوا نزدیک شد. از چهره پوریا مشخص بود که حسابی هول شده. به تته پته افتاد و رو به ریحانه گفت: ریحانه جان قضیه…
ریحانه مانع حرف زدن پوریا شد و گفت: تو ساکت باش! می‌دونستم داری خیانت می‌کنی. از رفتارهات معلوم بود. همیشه مشکوک می‌زدی و…
ریحانه تمام کلمات و جملاتش رو به صورت داد و فریاد می‌زد. تلاش پوریا برای آروم کردن ریحانه بی‌فایده بود. باورم نمی‌شد که همچین اوضاعی درست شده. آوا هم به خاطر واکنش به شدت تند و غیر قابل مهار ریحانه، هنگ کرده بود و فهمیدم که نمی‌دونه باید چیکار کنه. ریحانه، پوریا رو با حرص پس زد و رو به آوا گفت: دخترِ کثافتِ هرزه.
چهره آوا بیشتر وا رفت. خواست یک چیزی بگه که ریحانه یک سیلی محکم زد توی گوش آوا! اشک توی چشم‌های آوا جمع شد. دستش رو گذاشت روی صورتش و دوباره خواست حرف بزنه که ریحانه اجازه نداد و گفت: امثال توعه پتیاره و هر جایی، حالم رو به هم می‌زنن. لیاقتت همینه که مثل زالو بچسبی به زندگی بقیه.
پوریا خودش رو بین آوا و ریحانه قرار داد و با یک لحن عصبانی گفت: داری اشتباه قضاوت می‌کنی.
ریحانه لبخند هیستریکی زد و گفت: لیاقتت همین دختر دهاتی جنده است.
ریحانه دیگه چیزی نگفت و رفت. همگی چند ثانیه سکوت کردیم. به آوا نزدیک شدم. دیدن چند قطره اشک روی گونه‌هاش، قلبم رو فشار داد. روش رو از من گرفت. خواست وسایلش رو برداره که گفتم: اجازه بده کمک کنم.
دوست نداشت اشک‌هاش رو ببینم. با پشت دستش، اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: مرسی، لازم نیست.
نمی‌دونستم باید چیکار کنم. هرگز چنین وضعیتی رو تجربه نکرده بودم. ریحانه با بی‌انصافی تمام، رابطه ساده و معمولی پوریا و آوا رو قضاوت کرده بود. آوا از سالن زد بیرون. با قدم‌های سریع، خودم رو به آوا رسوندم و گفتم: آوا یک لحظه، یک لحظه لطفا.
آوا دستش رو برای اولین تاکسی بلند کرد. تاکسی جلوی آوا نگه داشت. چهره‌‌‌ی غمگینش، فشار روی قلبم رو بیشتر کرد. به من نگاه کرد و با صدای نسبتا لرزون گفت: لازم نیست چیزی رو توضیح بدی!
سوار تاکسی شد و بدون اینکه به من نگاه کنه، درِ تاکسی رو بست و رو به راننده گفت: راه بیفتین، فقط خودم هستم.

به روایت پوریا
دانشگاه، رشته دلخواهم قبول شدم. شرایط مالی خوبی هم نداشتم. با سپردن به چند نفر، تونستم یک کار پاره وقت پیدا کنم. یک هتل پنج ستاره معروف. برای لابی هتل، به نوازنده پیانو نیاز داشتن. به مدت یک ماه و به صورت آزمایشی به من فرصت دادن تا خودم رو ثابت کنم. ریحانه رو
6.3K views06:40
باز کردن / نظر دهید
2022-02-05 09:40:26 سالن انداختم و زاویه‌های مختلف رو برای عکاسی انتخاب کردم. بعد یکی از صندلی‌های وسط سالن رو انتخاب کردم و نشستم. پوریا پشت پیانو نشسته بود و آوا رو به روی پوریا، مشغول نواختن ویولن بود. آوا حتی با مانتو شلوار و مقنعه و صورت بدون آرایش هم، جذاب و دیدنی بود. در افکار خودم غرق بودم که از پشت سر، صدای تق تق و نزدیک شدن کفش‌های پاشنه‌دار رو شنیدم. ریحانه با پالتوی خز مشکی، شلوار جین آبی و بوت های مشکی که تا زیر زانو بودن، به سمت من نزدیک شد. به رسم ادب بلند شدم و وقتی که ریحانه به چند قدمی من رسید، با لحن مودبانه‌ای گفتم: سلام.
ریحانه دسته گل سفیدِ داخل دستش رو کمی جا به جا کرد و رو به من گفت: به به فرهاد خان! مشتاق دیدار. پارسال دوست و امسال آشنا. خیلی وقت بود ندیده بودمت. امروز چه کار خوبی کردم که همچین سعادتی نصیبم شده؟
لبخند زدم و رو به ریحانه گفتم: کم سعادتی از جانب من بوده!
پوریا که متوجه حضور ریحانه شد، تمرین رو متوقف کرد و رو به ریحانه گفت: سلام ریحانه جان، خوش اومدی عزیزم.
ریحانه با لحن سردی جواب سلام پوریا رو داد و نشست کنار من. موهای بلوند کرده و بوی عطر تندش و البته آرایش غلیظش، نظر هر آدمی رو جلب می‌کرد. همیشه برام سوال بود که چرا ریحانه با این همه زیبایی، آرایش غلیظ می‌کنه؟! سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: برنامه‌شون دقیقا کِی شروع می‌شه؟
من هم نگاهش کردم و گفتم: تا کمتر از یک ساعت دیگه.
پوریا به سمت آوا اشاره کرد و گفت: ریحانه جان ایشون آوا خانم هستن. هم نواز و همراه امشب من.
ریحانه دسته گل رو روی صندلی کنارش گذاشت و بی‌توجه به آوا، با لحن سردی رو به پوریا گفت: از آشنایی‌شون خوشحالم!
فضا خیلی سنگین شد. از رفتار ریحانه خوشم نیومد و دوست داشتم بهش بگم: منطقیه که براشون آرزوی موفقیت کنی.
اما مثل همیشه جلوی خودم رو گرفتم و هیچ واکنشی در برابر رفتارهای بد ریحانه نداشتم. بیشتر دوست داشتم بدونم که توی دل آوا چی می‌گذره. احساس کردم که اکثر تمرکزش رو گذاشته روی اجرا و داره سعی می‌کنه ریحانه رو ندید بگیره. یک نگاه به ساعت گوشی‌م کردم و رو به پوریا گفتم: پوریا جان، کم کم آماده بشین.
سالن تقریبا از جمعیت پر شد. با تشویق حضار، آوا و پوریا، روی استیج اومدن. آوا با لبخند به حضار ادای احترام کرد و ساز رو زیر چونه‌ش گذاشت و کوکش کرد. پوریا هم که مشخص بود خیلی استرس داره، پشت پیانو نشست. حتی من هم مواقعی که مشغول عکس برداری بودم، دچار استرس شدم و توی دلم دعا کردم که خراب نکنن. از طریق لنز دوربین، می‌تونستم انگشت‌های ظریف آوا رو روی ویولن ببینم. آوا هر لحظه برای من دیدنی تر و جذاب تر می‌شد و دلم هر بار با دیدن هر جذابیت ظاهری و رفتاری‌ش، می‌لرزید.
برنامه‌ریزی‌های پوریا جواب داد و اجرا به بهترین نحو انجام شد. بعد از تموم شدن اجرا، همگی ایستادن و برای پوریا و آوا، دست زدن. دوست داشتم من هم براشون دست بزنم اما همچنان باید عکس برداری رو ادامه می‌دادم. پوریا و آوا به سمت حضار تعظیم کردن و بعد از چند لحظه، به پشت استیج رفتن. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بالاخره تموم شد.
دوربین رو خاموش کردم و همین طور که بندش دور گردنم آویزون بود، من هم به پشت صحنه رفتم تا به جفت‌شون خسته نباشید بگم. هر دوتاشون از اجرا راضی بودن. پوریا شبیه آدمی بود که انگار یک بار بزرگ از روی دوشش برداشته شده. خیلی وقت بود که پوریا رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. رو به پوریا گفتم: اولین اجرات عالی بود رفیق. تبریک می‌گم.
پوریا با هیجان گفت: دم تو هم گرم رفیق که همیشه و همه جا همراهم هستی. البته دست آو
6.2K views06:40
باز کردن / نظر دهید