Get Mystery Box with random crypto!

داستان کده

لوگوی کانال تلگرام xdastankades — داستان کده د
آدرس کانال: @xdastankades
دسته بندی ها: محتوای بزرگسالان (18+) , شهوانی
زبان: فارسی
مشترکین: 128.00K

Ratings & Reviews

1.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها 104

2021-11-19 11:13:37 ن روی پوستم رو حس می‌کردم و سعی داشتم صدام رو بالا ببرم که پروانه نظرش جلب بشه.
«پروانه به من گوش کن! می‌دونی اگه اتفاقی برای من بیفته چی می‌شه؟ همه اون مردا میان و تورو به شوهرت تحویل می‌دن. اینو میخوای؟ ها؟ من قول می‌دم که اگه باهم حرف بزنیم شوهرت دیگه می‌ره و هیچوقت برنمی‌گرده. پروانه به من گوش کن.»
بدنش شل شد و دیگه داد نمی‌زد. شیشه از دستش کف دستشویی افتاد و روی کمرم خودش رو رها کرد؛ ولی سیروان که قصد داشت جلو بیاد و شیشه رو دور کنه کار رو خراب کرد. پروانه بازم شیشه رو توی دستش گرفت و سرِ پا کنار دیوار بردم.
«بخوای در بری می‌کشمت.»
«نه! جایی نمی‌رم. می‌خواییم باهم حرف بزنیم. تازه الان همه مردا از اتاق بیرون می‌رن. بازم خودم و خودت می‌مونیم.»
«به این بگو بره بیرون. بهش بگو از اینجا بره وگرنه می‌کشمت.»
سیروان دستاش رو به معنای تسلیم بالا برد و نگاهی بهم کرد. چشمام رو اطمینان‌بخش روی هم گذاشتم و اون کم کم خارج شد و در رو روی هم گذاشت. از پشت در چندتا تکنیک برای آروم کردنش بهم گفت و از بقیه خواست که ساکت بشن. سر و صداها که خوابید پروانه منو همراه خودش روی زمین نشوند؛ نمی‌دونستم چیکار می‌خواد بکنه. یک دفعه زد زیر گریه و من رو با پاهاش به کناری پرت کرد. به تخت سینه‌ش می‌کوبید و بریده حرف می‌زد:
«بچه ها رِ بزرگ کردم؛ تک تک، خانه‌ی بخت فرستادم. آقام خیلی پیر شده بود و عمه بزرگِم تر و خشکش می‌کرد. بهم می‌گفتن دیگه ترشیدی؛ کسی نمیاد بگیرَدت. تا این‌که آمدن. می‌گفتن مهندسه؛ بچه شهره؛ پولداره. می‌آمد ده ما برای سرکشی به زمینا. وَتِم پَری خدا جوابت داد؛ جواب زحماتتِ داد. گفتن بی کَس و کاره. خانواده‌ش فرنگ زندگی می‌کنن و زنشم مُرده. بُردِم شهر و برام طلا خرید؛ لباس خرید؛ کلی ماتیک و سرخاب. تو دهات برام عروسی گرفت و خرج داد. فقط دوتا دوستشِ با خودش آورده بود که اونام باهامان برگشتن شهر. گفته بود خوشِم نمیاد کسی بیاد خانه و خواهرام و عمه‌هام هم از خدا خواسته قبول کردن. رفیقاش آمدن تو خانه ما. با خودم گفتم: «خو چه عیبی داره؟ رفیقشن.» خواستم برم براشان چای دم کنم؛ اما نذاشت. نشسته بودن تو هال و سیگار می‌کشیدن و شوخی می‌کردن. کَیومرث آمد پیشِم. با خجالت نگاش می‌کردم و اونم قربان صدقم می‌رفت. سیگار می‌کشید و زهرماری می‌خورد. گفتم: «آقا رفیقات اینجان، خجالت می‌کشم.» چشاشِ یه جور ترسناکی کرد و گفت: «اونا رفیقامن. مثل من می‌مانن برای تو. نباید خجالت بکشی. امشبم می‌مانن اینجا.» گفتم: «آخه آقا امشبو…» گفت: «تو می‌دانی که زن خوب باید مطیع مَردش باشه. هرچی بِشت گفتم فقط بگو چشم. چشم نگی می‌زنمت.» ما که تو دهات چیزی به‌جز چشم گفتن نداشتیم از بچگی یاد گرفته بودیم رو حرف پیاگه حرف نزنیم. گفتم: «چشم آقا! هرچه شما گفتی وَ باون سَرِم و باون چاوم.» گفت: «او دوستای منِ باید سرکیف بیاری. بلدی؟» نفهمیدم چی می‌گه. سوادیم نداشتم. گفتم: «یعنی چَه بِکِم آقا؟» گفت: «تو نمی‌خواد کاری کنی. فقط هرچی گفتن بِشت، مثل یه زن خوب بهشان گوش می‌دی و اذیتشانم نمی‌کنی.» گفتم: «آقا خودت هستی؟» گفت: «آره، نترس خودم هواتِ دارم. حالام لخت شو.» بعد از لخت شدَنِم، رفت دم در. گفتم: «آقا زشته؛ لختِم…» خواستم با پتو خودمِ بپوشانم که یه دفعه بهم حمله کردن. هرچه التماسشان کردم؛ هرچه دست و پا زدم؛ هرچه فحششان دادم؛ فایَه‌ نداشت. خود بی‌غیرتش نشسته بود رو صندلی و سیگار می‌کشید. کار رفیقاش که تمام شد باشِشان رفت بیرون.»
شنیدن حرفای پروانه شوکه‌م کرده بود. اون گریه می‌کرد و موهاش رو می‌کَند. به کردی غلیظ داشت
6.3K views08:13
باز کردن / نظر دهید
2021-11-19 11:13:37 اتاق سیروان خریدم و راهی بیمارستان شدم. با یادآوری متنی که برای سالگرد ازدواجمون براش نوشته بودم لبخندی زدم و به سمت اتاقش پا تند کردم؛ ولی با دیدن پروانه که پشت در اتاقش به راهرو سرک می‌کشید سرِ جام ایستادم. امروز دیر اومده بودم و معلوم بود داره دنبال من می‌گرده و نگرانه.
“یه چند دقیقه دیر و زود برای گل‌ها چه فرقی داشت؟”

«چطوری خانم خانما؟ امروز هوا خیلی خوبه. دیگه داره کم‌کم گرم می‌شه.»
به تقوی پیامک دادم که مجبور شدم برم توی اتاق پروانه و نگاهی دوربین توی اتاق کردم. چند تا ذکر گفتم و به سمت پروانه برگشتم. لبخندی به پهنای صورت زده بود و دستش رو روی گلبرگ‌ها می‌کشید.
«میخوای این رو بذارم توی اتاق تو؟ خیلی اتاقت رو قشنگ می‌کنه.»
«آخه کثیف می‌شه. من کثیفم.»
«خب برو دستات رو بشور تا تمیز بشی.»
پابرهنه از روی تخت پرید و توی دستشویی رفت. سریع‌تر از هر دفعه برگشت و روی تختش نشست. آهی کشید و انگار که شوقش رو از دست داده باشه، گفت: «همیشه می‌خواستم که توی حیاط خانه آقام اینا گل بکارم؛ ولی بهم گفتن شهری‌بازیَه»
احساس کردم که وقتشه و باید جوابی بهش بدم که تحریکش کنه؛ ولی واقعا هول کرده بودم. چندتا نفس عمیق کشیدم و از خدا کمک خواستم: «اتفاقاً یه آقایی اومده و می‌گه که می‌خواد ببرتت باهم توی باغچه گل بکارین. اسمش چی بود؟… ها… ها…کیومرث»
فورا ترسیده، نگام کرد و از تخت به آرومی پایین اومد. روی زمین نشست و پتو هم روی صورتش انداخت: «من کیومرث نمی‌شناسم. دروغ می‌گه خانم جان! دروغ میگه. آقام منِ به کیومرث نداده. بهش بگو پروانه اینجا نیست.»
«با خودش شناسنامه داره پروانه. می‌گه شوهرته.»
پتو رو از صورتش کنار زد: «تو که بهش نگفتی من اینجام؟ خانم جان تو را به خدا بهش بگو که پروانه اینجا نیست.»
«خب فقط اگه باهام حرف بزنی که چرا ازش فرار می‌کنی می‌تونم کمکت کنم وگرنه بیمارستان مجبور می‌شه تو رو بهش تحویل بده.»
دهنش رو باز کرد که یه حرفی بزنه ولی پشیمون شد و بازم زیر پتو رفت: «بهش بگو پروانه اینجا نیست.»
نیم‌ساعتی به اصرار من و انکار پروانه گذشت و توی این مدت مثل چوب خشکی کنار دیوار نشسته بود و پتو روی سرش زده بود.
«باشه پروانه خانم! حالا که تو نمی‌خوای کمک کنی منم مجبورم که بگم بیان از اینجا ببرنت. به هر حال شوهرته؛ کاری از دستم برنمیاد.»
نمایشی از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم. هنوز دستم به دستگیره‌ی در نرسیده بود که صدای شکستن چیزی رو شنیدم و وقتی برگشتم پروانه بهم حمله ور شد و شیشه گلدون شکسته رو زیر گردنم گذاشت.
«اگه بکشمت، دیگه نمیتانی منِ بدی دست او حیوان.»
در حالت عادی هم زورم بهش نمی‌رسید چه برسه به اینکه بخاطر عصبانیت، زورشم بیشتر شده بود. کشون کشون به سمت دستشویی بردم و پرتم کرد. روی کمرم نشست و از پشت دستام رو گرفت و تیکه شیشه رو زیر گردنم گذاشت. به دقیقه نکشیده صدای آژیر بلند و اتاق پر از پزشک و انتظامات شد. پروانه شوکه از حضور اون همه آدم می‌لرزید و من رو روی زمین به قسمتای عقب‌تر دستشویی می‌کشید. در قفل نمی‌شد ولی کسی هم جرات وارد شدن نداشت. صدای سیروان رو می‌شنیدم که داشت دکتر تقوی رو تهدید می‌کرد؛ ولی خودم انقدری ترسیده بودم که نمی‌تونستم چیزی برای آرامش اون بگم. چشمام رو بستم و سعی کردم که روش‌ها و کارایی رو که باید توی این موقعیت از خودم نشون بدم رو به یاد بیارم. پروانه ترسش رو با بیشتر فشار دادنِ شیشه‌ی رو گردنم نشون می‌داد و داد می‌زد که همه مردها بیرون برن. از پروانه، مکرر می‌خواستم که اجازه بده با هم حرف بزنیم ولی انگار که نمی‌شنید. روان شدن خو
6.1K views08:13
باز کردن / نظر دهید
2021-11-19 11:13:30 لبخند نگاهم می‌کرد و دستش رو روی پشتم می‌کشید. کونم رو یکم بالا دادم و لرزوندم: «آقا سیروان، بیا جایزه‌ت رو چون پسر خوبی بودی بگیر.»
سیروان خندید و خم شد؛ کمرم رو بوسید و ضربه‌ی محکمی روی کونم زد: « گلاره! هربار که کونت رو می‌بینم انگار بهم شوک دست میده. دلم می‌خواد واقعا جرت بدم که تا یه هفته یادت نره کیر کی توی کونت بوده.»
شوک؟ یعنی ممکن بود که جواب بده؟ یه شوک هیجانی می‌تونست کاری بکنه که پروانه به حرف بیاد؟ چطور به ذهنم نرسیده بود؟ دقیقا موضوع پایان‌نامه‌ای که هیچوقت فرصت نوشتن و ارائه دادنش رو پیدا نکردم. موقعیتم رو فراموش کرده بودم و سعی داشتم بهترین راه حل رو پیدا کنم؛ ولی با ریخته شدن روان‌کننده بین کونم از فکر در اومدم و بدنم رو شل کردم. فردا بیشتر درباره‌ش تحقیق می‌کردم. امشب باید تمرکزم رو می‌ذاشتم رو لذتی که قرار بود نصیب هردوتامون بشه.

سیروان یک هفته تمام با ایده‌م مقاومت کرده بود و هیچ‌جوره زیر بار نمی‌رفت. از ریسک بالاش می‌گفت؛ از اینکه ممکن بود حتی حالش رو بدتر کنه و هرچی ریسیده بودیم پنبه کنه. تازگی‌ها پروانه آرام‌بخش استفاده نمی‌کرد و بیشتر از قبل هوشیار بود. خوب داشتم باهاش پیش می‌رفتم؛ ولی کَک شوک هیجانی بد افتاده بود به تنبونم تا این‌که توی جلسه کادر پزشکی موضوع رو درمیان گذاشتم. سیروان آسوده به پشتی صندلی‌ش تکیه داده بود و مخالفت پزشک‌های دیگه رو با لبخندی پیروزمندانه دنبال می‌کرد. بعد از حرفام، فقط دکتر تقوی، رییس بخش، یکم ملایمت نشون داد و گفت که روش فکر می‌کنه. با شونه‌های خمیده از جلسه خارج شدم و به سمت اتاق پروانه رفتم. روی تختش مچاله شده بود و به درخت خشک پشت پنجره زل زده بود. “بعد از اینجا بازم می‌رم اتاق تقوی.” با این فکر در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. پروانه از سرجاش پرید و به سمتم برگشت: «شو کِردیده؟»
وقتی که هیجان‌زده می‌شد، نمی‌تونست خیلی راحت فارسی صحبت کنه؛ و می‌زد کانال کُردی.
«نه هنوز شوهر نکردم.»
«شوهر نکنی! بدبخت می‌شی.»
«چرا بدبخت می‌شم؟ فکر نکنم اصلاً دلیلی داشته باشی.»
خشمگین نگام کرد و از تخت پایین اومد: «کثیف می‌شی… بو می‌دی… بو گندت خانه رِ ورمی‌داره، می‌ری جهنم بدبخت.»
سراسیمه دور خودش چرخید و به سمت پناهگاهش رفت: «مردا بدن… مردا پستن… مجبورت می‌کنن گناه بکنی.»
زانوهاش رو بغل کرد و گریه سر داد؛ یه گریه‌ی هیستریک. بنظر این‌که داشت حرفاش مفهوم می‌شد و به حال برمی‌گشت، نشونه خوبی بود. به سمتش رفتم و بغلش کردم: «نگران نباش! تو تمیزی. خودم دیدم که رفتی و خودت رو شستی. تمیزِ تمیزی.»
«می‌دانی؟ آقام از دست ما ۸ تا بدبخت بود. دایه هی زایید و زایید تا پسر بیاره. آخرشم پسر زایید؛ ولی چه فایَه؟ سَره‌خور بود. سر دایه و خودشِ باهم خورد. دایه رفت زیر یه خروار خاک و منِ گذاشت با ۷ تا دختر. تو دهات ما دخترا ۱۵ سالگی شوهر می‌کردن؛ ولی من چه می‌کردم؟ ماندم پای اینا تا بزرگ بشن. دیگه ۳۰ ساله شده بودم که اونا آمدن… آمدن … آمدن.»
بیشتر خودشو بهم چسبوند. همراه گریه، تکون می‌خورد و من هم همراهیش می‌کردم.
«هیچوقت بِشِم نگی پری ها. پری کثیفه… بو گند میده؛ بگو پروانه. راستی اسمت چه بود؟»
روی سرش دستی کشیدم: «گلاره.»
«گلاره، قشنگه! نذاری بشکننش که بعدش خودتِ می‌شکنن.»

راضی کردن تقوی کار خیلی سختی نبود؛ ولی از اینکه بدون رضایت سیروان و قایمکی می‌خواستم کاری کنم، حس خیلی خوبی نداشتم. قرارمون این شد که از این به بعد، تحت نظر توی اتاق پروانه حضور پیدا کنم و اگه موقعیت خوبی پیش اومد، انجامش بدم. شنبه صبح، گلدونی پر از گل رز برای
6.1K views08:13
باز کردن / نظر دهید
2021-11-19 11:13:29 لا بردم و دور گردنش انداختم و توی صورتش نگاه کردم؛ گردنش رو پایین کشیدم و بوسیدمش. بوسیدن بعد چند لحظه، حال و هوای شهوانی به خودش گرفته بود و حس‌های دیگه‌ای داشت بینمون جرقه می‌زد. سیروان دستش رو زیر باسنم انداخت و بلندم کرد. پاهام رو سریع دور کمرش حلقه کردم و زبونم رو وارد دهنش کردم. صدای “اوممم” گفتنش مثل همیشه تحریکم رو بیشتر کرد. ناخن‌هام رو از زیر حوله‌ش روی عضله‌های بازوش و پشتش می‌کشیدم و سینه‌هام رو بهش فشار می‌دادم. کونم رو محکم توی دست‌هاش می‌چلوند و پشت رونم رو دست می‌کشید. کمی ازش فاصله گرفتم و توی چشماش نگاه کردم. سیروان وقتی‌که به قد بلندش اعتراض می‌کردم، می‌گفت: “چشمات از این بالا سکسی‌تره‌ها”. با یادآوری حرفش لبخندی زدم و پشت پلکاش رو بوسیدم. مو‌های خیسش رو بهم ریختم و بازم لبام رو روی لباش سُر دادم. تکیه‌ش رو از کمد برداشت و به سمت تخت رفت. آخرین فشار رو به کونم داد و روی تخت رهام کرد. پاهام رو از هم باز کردم و نوک ناخنم رو به دندون گرفتم؛ به سیروان چشمکی زدم و با ابروهام به پایین تنه لختم اشاره کردم. دستاش که داشتن حوله‌ش رو از تنش در میاوردن متوقف شدن و هوفی کشید: «لعنتی! آخر سر منو می‌کُشی تو.»
خنده‌ای کردم و روی زانو‌هام نشستم و تا جای ممکن پاهام رو فاصله دادم؛ بندهای لباس خوابم رو از شونه‌هام پایین دادم و سینه‌هام رو بیرون انداختم: «مرگ خوبیه آقای دکتر.»
با دستام فشار محکمی به سینه‌هام دادم و لبم رو از دردش گزیدم. شهوت رو می‌تونستی توی چشمای سیروان ببینی و خودم هم دست کمی ازش نداشتم. انگشتم رو با زبونم خیس کردم و روی نوک سینه‌هام کشیدم و چشم بسته، جمع شدنشون رو زیر انگشتام لمس کردم. بعد از اینکه نوک سینه‌هام کاملا برجسته شد؛ نوبت فشار دادنشون بود. به تاج تخت تکیه دادم و صدام رو توی اتاق رها کردم. با فرو رفتن تخت، چشمام رو باز کردم. سیروان خیره‌ی کارای من شده بود و پیش آبش روی کیر راست‌شده‌ش برق می‌زد. دامن لباس خوابم رو بالا دادم و دستی روی کسم کشیدم:
«آخ سیروان! ببین چقدر خیسه! فکر کنم دلش زبون تو رو می‌خواد.»
بهم نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد؛ روی تخت خزید و سرش رو بین پاهام برد. مثل همیشه، اول چند بار کشاله‌ی رونم رو ‌بوسید تا اشتیاقم رو بیشتر کنه. طاقت نیاوردم و موهاش رو چنگ زدم و سرش رو به سمت کسم بردم و اون با تمام وجودش شروع کرد به خوردن و ناله‌م رو بلند کرد. دستش رو از دور رون‌هام رد کرد و پایین کشیدم تا کاملاً روی تخت دراز بکشم و مستقیما زبونش رو روی چوچوله‌م ‌کشید. داغی خیلی خاصی تو کمرم حس می‌کردم و انگار یه سد بزرگ از آب توی لگنم جمع شده بود و تنها راه خارج شدنش این بود که سیروان سریع‌تر زبونش رو بلغزونه و منو به اوج ببره. دقیقا وقتی که ناله‌هام به جیغ تبدیل شدن، سیروان پاهام رو بالا داد و دوتا انگشتش رو وارد کسم کرد و باز هم به خوردن ادامه داد. نتونستم خیلی دووم بیارم و تمام بدنم منقبض شد و می‌لرزیدم. باید ازم فاصله می‌گرفت و می‌ذاشت که ارگاسمم کامل بشه؛ ولی این کار رو نکرد و من احساس می‌کردم نزدیکه که دیوونه بشم. این همه لذت از پردازش مغزم بالاتر رفته بود و می‌خواستم این‌بار از خودم دورش کنم؛ ولی محکم دوتا دستم رو با یه دستش گرفت و ارگاسم بعدی هم از راه رسید. کل این ده دقیقه واقعا برام سنگین بود و بعد از اینکه تموم شد، هم صدام گرفته بود و هم نفسم. سیروان بازم رونم رو می‌بوسید و گازهای کوچیکی می‌گرفت و تا ساق پام پایین می‌رفت. غلتی زدم و دمر خوابیدم؛ بالشت رو توی بغلم فشار دادم و سعی کردم نفسام رو منظم کنم. با
6.1K views08:13
باز کردن / نظر دهید