2021-11-19 11:13:37
اتاق سیروان خریدم و راهی بیمارستان شدم. با یادآوری متنی که برای سالگرد ازدواجمون براش نوشته بودم لبخندی زدم و به سمت اتاقش پا تند کردم؛ ولی با دیدن پروانه که پشت در اتاقش به راهرو سرک میکشید سرِ جام ایستادم. امروز دیر اومده بودم و معلوم بود داره دنبال من میگرده و نگرانه.
“یه چند دقیقه دیر و زود برای گلها چه فرقی داشت؟”
«چطوری خانم خانما؟ امروز هوا خیلی خوبه. دیگه داره کمکم گرم میشه.»
به تقوی پیامک دادم که مجبور شدم برم توی اتاق پروانه و نگاهی دوربین توی اتاق کردم. چند تا ذکر گفتم و به سمت پروانه برگشتم. لبخندی به پهنای صورت زده بود و دستش رو روی گلبرگها میکشید.
«میخوای این رو بذارم توی اتاق تو؟ خیلی اتاقت رو قشنگ میکنه.»
«آخه کثیف میشه. من کثیفم.»
«خب برو دستات رو بشور تا تمیز بشی.»
پابرهنه از روی تخت پرید و توی دستشویی رفت. سریعتر از هر دفعه برگشت و روی تختش نشست. آهی کشید و انگار که شوقش رو از دست داده باشه، گفت: «همیشه میخواستم که توی حیاط خانه آقام اینا گل بکارم؛ ولی بهم گفتن شهریبازیَه»
احساس کردم که وقتشه و باید جوابی بهش بدم که تحریکش کنه؛ ولی واقعا هول کرده بودم. چندتا نفس عمیق کشیدم و از خدا کمک خواستم: «اتفاقاً یه آقایی اومده و میگه که میخواد ببرتت باهم توی باغچه گل بکارین. اسمش چی بود؟… ها… ها…کیومرث»
فورا ترسیده، نگام کرد و از تخت به آرومی پایین اومد. روی زمین نشست و پتو هم روی صورتش انداخت: «من کیومرث نمیشناسم. دروغ میگه خانم جان! دروغ میگه. آقام منِ به کیومرث نداده. بهش بگو پروانه اینجا نیست.»
«با خودش شناسنامه داره پروانه. میگه شوهرته.»
پتو رو از صورتش کنار زد: «تو که بهش نگفتی من اینجام؟ خانم جان تو را به خدا بهش بگو که پروانه اینجا نیست.»
«خب فقط اگه باهام حرف بزنی که چرا ازش فرار میکنی میتونم کمکت کنم وگرنه بیمارستان مجبور میشه تو رو بهش تحویل بده.»
دهنش رو باز کرد که یه حرفی بزنه ولی پشیمون شد و بازم زیر پتو رفت: «بهش بگو پروانه اینجا نیست.»
نیمساعتی به اصرار من و انکار پروانه گذشت و توی این مدت مثل چوب خشکی کنار دیوار نشسته بود و پتو روی سرش زده بود.
«باشه پروانه خانم! حالا که تو نمیخوای کمک کنی منم مجبورم که بگم بیان از اینجا ببرنت. به هر حال شوهرته؛ کاری از دستم برنمیاد.»
نمایشی از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم. هنوز دستم به دستگیرهی در نرسیده بود که صدای شکستن چیزی رو شنیدم و وقتی برگشتم پروانه بهم حمله ور شد و شیشه گلدون شکسته رو زیر گردنم گذاشت.
«اگه بکشمت، دیگه نمیتانی منِ بدی دست او حیوان.»
در حالت عادی هم زورم بهش نمیرسید چه برسه به اینکه بخاطر عصبانیت، زورشم بیشتر شده بود. کشون کشون به سمت دستشویی بردم و پرتم کرد. روی کمرم نشست و از پشت دستام رو گرفت و تیکه شیشه رو زیر گردنم گذاشت. به دقیقه نکشیده صدای آژیر بلند و اتاق پر از پزشک و انتظامات شد. پروانه شوکه از حضور اون همه آدم میلرزید و من رو روی زمین به قسمتای عقبتر دستشویی میکشید. در قفل نمیشد ولی کسی هم جرات وارد شدن نداشت. صدای سیروان رو میشنیدم که داشت دکتر تقوی رو تهدید میکرد؛ ولی خودم انقدری ترسیده بودم که نمیتونستم چیزی برای آرامش اون بگم. چشمام رو بستم و سعی کردم که روشها و کارایی رو که باید توی این موقعیت از خودم نشون بدم رو به یاد بیارم. پروانه ترسش رو با بیشتر فشار دادنِ شیشهی رو گردنم نشون میداد و داد میزد که همه مردها بیرون برن. از پروانه، مکرر میخواستم که اجازه بده با هم حرف بزنیم ولی انگار که نمیشنید. روان شدن خو
6.1K views08:13