2022-02-07 09:48:58
شر، ضد حال بدی خورده بودیم. یونس گفت:
-دیدی بدبخت شدیم. آبروم رفت. نکنه این پسرخالم بود؟
+نه بابا مگه ندیدی جلال الان تو یه خواب سنگینه، حالاها بیدار نمیشه. هر کی بود از بین پنج نفر توی اون اتاق بود.
-خداکنه هر کی بود، نره به جلال بگه.
+بیخیال دیگه فکر نکن، کاریه که شده. ولی دمت گرم، خوب حال دادی
پوزخند تلخی زد و هیچی نگفت.
دیگه یه کم که از شوک در اومدیم، سریع شرت و شلوارمونو بالا کشیدیم و رفتیم توی اتاق. من شاش داشتم و با اینکه می ترسیدم با کسی رو به رو بشم، مجبور بودم برم توالت که ته حیاط بود. یونسم بعد از من رفت توالت و بعد اومدیم دراز کشیدیم، فکر کنم تا یک ساعت داشتیم درباره اون اتفاق حرف می زدیم. یک نفر ما رو دید یا چند نفر دیده بودن؟ پیش خودش می مونه یا به همه میگه؟ از چه زمانی داشته ما رو می دیده؟ آیا بعدا به رومون میاره یا نه؟ شاید جواب همه این سئوالا صبح که همه از خواب بیدار شن، معلوم می شد.
وقتی صبح از سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم، حدوداً ساعت 10:30 بود. امیرعلی هنوز خواب بود. جلال اما بیدار شده بود و توی اتاق ما نبود.
بچه ها توی اون اتاق هی می گفتن و می خندیدن.
یونسم بیدار کردم. گفتم پاشو فکر کنم دارن درباره ما حرف میزنن.
هر دو نگران بودیم و خجالت می کشیدیم با دوستامون روبه رو شیم. اما چاره ای نبود، باید بالاخره باهاشون روبه رو می شدیم.
صدای سینا میومد که میگفت: نامردا یکه خوری آخه؟
یونس خیلی بیشتر از من دلهره داشت. من میگفتم بیخودی بزرگش میکنی، چیزی نشده که. اصلا تازشم که بفهمن میندازیم گردن مستی، میگیم حالیمون نبوده.
دیگه من پا شدم و رفتم وارد اون اتاق شدم. سلام کردم.
بچه ها هنوز پتوها رو جمع نکرده بودن. وسط اتاق ولو بود. جواب سلاممو دادن.
با اینکه می خندیدن و جو شادی حاکم بود، ولی حس می کردم همه نگاه ها روم سنگینی می کنه.
سینا یه دفعه بهم گفت: خب آق سعید چه خبرررر؟
من: گفتم چطور مگه؟
سینا: دیشب خوش گذشت؟
موندم چی بگم؟ هیچی نگفتم
ابراهیم رو به من کرد و گفت: تو نمی دونی دیشب بعد از اینکه همه خوابیدیم آشپزخونه چه خبر بود؟
من: چه خبر بوده؟ چرا شلوغش می کنید اینقدر؟
سپهر یه دفعه گفت: ای بابا یکی مسئولیتو قبول کنه دیگه.
بهترین کار رو این دیدم که خودمو به اون راه بزنم.
جلال گفت: بابا صبح سینا رفته آشپزخونه سماور رو روشن کنه، دیده یه کاندوم پاره که توش یه کم آب کمر بوده اونجا افتاده و قوطی روغن مایع هم سرش باز بوده روی میز معلومه یکی دو نفر دیشب زیرآبی رفتن .
اینو که جلال گفت، فهمیدم من و یونس دیشب یه سوتی دیگه هم دادیم و بعد از اینکه یک کسی دیدمون، دیگه یادمون رفته بود کاندوم رو معدوم کنیم و قوطی روغن رو هم ببندیم و بذاریم سر جاش.
شدیدا دپرس بودم.
اما خوشبختانه بچه ها یه کم دیگه که حرف زدن، فهمیدیم فکر میکنن، یک نفر نصف شبی یواشکی یه زن یا یه دختر آورده و باهاش سکس کرده. یعنی کسی فکرش به اینکه دو نفر از ما با هم سکس کردن نمی رسید.
اما قطعا حداقل یک نفرشون بود که دقیق می دونست دیشب توی آشپزخونه چی گذشته. اون ما رو توی نور موبایل قشنگ در حال سکس دیده بود و حتی در آخرین لحظه بهمون گفته بود داداشا خوش بگذره. اما اینکه کدومشون بودن، برام خیلی سخت بود که بفهمم. به هر کدومشون نگاه می کردم، حس می کردم این بوده که ما رو دیده.
یونسم کم کم اومد. معلوم بود پکره.
از اونم همین سئوالا رو پرسیدن.
یونس چهره اش بر افروخته شد و فوری از اتاق رفت بیرون. اون بیچاره بیشتر از همه از پسرخاله اش جلال خجالت می کشید.
بچه ها از این ر فتار یونس به فکر فرو رفتن.
7.0K views06:48