2022-02-23 21:54:17
*^*^*^*^*^*^*^ ^*^*^*^*^*^*^*
#پارت224
#محکومبهعشق
*^*^*^*^*^*^*^ ^*^*^*^*^*^*^*
سرمو چرخوندم سمت سروش که متعجب خیره شده بود بهم
+خـ...خزان چی...داری میگی
ــ من پشیمون شدم
یهو با عصبانیت مچ دستمو گرفت و محکم فشرد
+یعنی چی من پشیمون شدم؟؟؟یعنی چی هان؟
مامان و بابا اومدن پیشمون که بابا گفت:دخترم متوجهای داری چیکار میکنی؟
ــ بابا منو از اینجا ببر،لطفا
دستمو از دست سروش بیرون کشیدم و بلند شدم که دوباره دستمو گرفت و بلند شد.
+خزان باتوام،باید به من توضیح بدی
ــ نمیخوام توضیحی بدم پشیمون شدم بسه دست از سرم بردار سروش ولم کن.
شوکه فقط نگاهم کرد
توقع نداشت اینجوری باهاش صحبت کنم.
بدون توجه به نگاهای بقیه دامنمو تو دستم فشردم و به سمت درب خروجی تالار پا تند کردم.
صدای سروش از پشت سرم میومد ولی من اهمیتی ندادم و از تالار بیرون زدم.
اومدم سوار ماشین بابا بشم که بازوم به شدت کشیده شد.
ــ ولم کن
+مگه من با تو حرف نمیزنم؟اصلا متوجهای چیکار کردی؟؟
ــ آره متوجهم
+همهی برنامههای منو خراب کردی الان راحت میگی متوجهای؟اون زن بهت چی گفت؟چطور تونستی اینکارو بکنی من کـ...
دستمو بالا آوردم
ــ بسه لطفا دیگه نمیخوام حرفی بزنم شماهم برو به داشتهات برس.
در مقابل چشمای متعجبش سوار ماشین شدم و سعی کردم اصلا نگاهش نکنم،مامان و بابا داشتن باهاش صحبت میکردن.
کلافه تکیمو دادم به صندلی که بلاخره سوار ماشین شدن.
بدون هیچ حرفی بابا ماشینو روشن کرد،برای لحظهای به چشمای سروش خیره شدم....
*^*^*^*^*^*^*^ ^*^*^*^*^*^*^*
@nshnsmundo
*^*^*^*^*^*^*^ ^*^*^*^*^*^*^*
1.2K views18:54