دسترسی به ترابایت پورن در تلگرام »

داستان ایرانی🇮🇷

لوگوی کانال تلگرام dastansexiranl — داستان ایرانی🇮🇷 د
آدرس کانال: @dastansexiranl
دسته بندی ها: محتوای بزرگسالان (18+)
زبان: فارسی
مشترکین: 51.82K

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 116

2021-11-20 14:06:18 دقیقه تلمبه زدن با یه جیغ ریز ارضا شد و منم چند دقیقه بعد آبم اومدو خالیش کردم تو کاندوم.
. تا کشیدم بیرون گوشیش زنگ خورد.
جفتمون هول شدیم. از استرس کاندومو از رو کیرم کشیدم بیرون، گذاشتم رو میز. رفت گوشیشو نگاه کرد، دید رضاست(داداشش) … جواب داد، رضا گفت تو راهم یه ربع دیگه میرسم، زنگ زدم یه وقتی خونه دوستت نری
زهرا هم گفت مشکلی نیست خونه ام…
سریع لباسامو پوشیدم و کاندومو سرشو گره زدم از خونش زدم بیرون
تو راه بهش پیام دادم :گفتم ممنونم عزیزم… خیلی خوب بود.
گفت:عذاب وجدان دارم
یکم دلداریش دادم و ارومش کردم.
رفتم ایستگاه اتوبوس.
از پشت رفتم سوار شدم،. ته اتوبوس پنج شیش تا دختر نشسته بودن با بگو مگوهاشون انگار همشون با هم دوست بودن.
تا چشمشون به من افتاد شروع کردن زیرزیرکی خندیدن.
گفتم ملت کصخلن؟
رفتم نشستم رو صندلی و به بیرون نگاه کردم و گفتم بالاخره از باکرگی در اومدی.
بعدش سرمو برگردوندم به پایین نگاه کردم دیدم یا ابلفظل
زیپ شلوارم بازه، شرت قرمزم قشنگ معلومه.
اون لحظه میخواستم آب شم.
اروم اروم و ریلکس زیپمو کشیدم بالا. چون حس کردم دو تا از اون دخترا مُشرف به منن و ممکنه ببینن.
کل مسیرو با خجالت تمام گذروندم.
رسیدم ترمینال ازادی و اتوبوس سراسیابو سوار شدم که برم خونه عموم
اتوبوس وایساده بود تا مسافر پر شه بعد حرکت کنه.
تو اتوبوس منتظر نشسته بودم که یه دست فروش اومد کص کلید شد که از من هندس فری بخر
منم چون هندسفریم خراب شده بود قبول کردم.
دستمو کردم تو جیبم که پول دربیارم، کاندومم که توش اب کمرم هنوز مونده بود همراه با پولا اومد بیرونو افتاد رو صندلی!
چند نفری که کنارم بودن، واقعه رو دیدن و زیر خنده
نوشته: عرفان




@DastanSexIranl
1.3K viewsedited  11:06
باز کردن / نظر دهید
2021-11-20 14:05:58 املا تو بغلش گم شم.
بعد بیست ثانیه از هم جدا شدیم و رفتیم کنار هم نشستیم رو مبل دونفره. رو میزی که جلومون بود چیپس و پفک و شیرینی و آب میوه گذاشته بود.منی که خیلی شکمو بودم، اون لحظه اصلا اشتهای چیزیو نداشتم.
گفتم چه کردی عزیزم! انتظار همچین چیزیو نداشتم. واسه اینکه ریلکس باشم لیوانی که توش آب میوه بودو برداشتم و اروم اروم سر کشیدم.
تا من اب میومو بخورم زهرا رفت از پنجره بیرونو دید زد.
انگار حال و روز اون بدتر از من بود
دوباره اومد کنارم نشست و لیوان شربتو گذاشتم رو میز
چند ثانیه به هم نگاه کردیم و لبامونو چسبوندیم به هم.،من دستم پشت سرش رو دسته مبل بود تا بتونم تعادلمو حفظ کنم. تو اون وضعیت عین گرسنه ها فقط لب میخوردیم
بعد نگاه به سینش کردمو از رو لباس گرفتم تو دستم و ماساژگونه میمالیدم
همینجوری اومدم پایین
دست کشیدم به شکمش و بعدش رسید به پاهای لختش. واقعا دیوونه کننده بود…یه پاشو اوردم بالا و گذاشتم رو پاهام. با پشت نوک انگشاتم از جایی که پاهاش لخت میشد و تا پایین دست کشیدم، لطافتش بی نظیر بود. یه مقدار از شورت سفیدش از زیر لباسش معلوم میشد
پاشو گذاشتم پایین و بلند شدم.
دستشو گرفتم بلند کردم و سرپایی از هم لب میگرفتیم و من دستم رو کون گرم و نرمش بود.
لبامونو از هم جدا کردیم و من شروع کردم به کندن لباسام و اونم شروع به لخت شدن کرد.
تنها چیزی که داشت یه سوتین مشکی و یه شورت سفید بود.
رفت از اتاق دو تا بالشت آورد و گذاشت وسط پذیرایی.شورت و سوتینشو دراوردم و رو کمر خوابوندمش زمین
شروع کردم به خوردن و مالیدن سینه هاش. عین ژله نرم بود
اون لحظه اوج شهوتو تو چشمای زهرا میشد دید
اروم اومدم پایین و همه جای شکمشو شروع کردم به بوسیدن و نوازش کردن. شکم برآمدش خیلی واسم جذاب بود.
اومدم رو کصش… اول بوسیدم. بعد شروع کردم به خوردن و لیسیدنش… از پایین تا بالای خط کصشو میخوردم و میک میزدم. با یه دستمم سینشو تو چنگم گرفته بودم و فشار میدادم.
صداش در اومده بود…
اومدم بالا و اروم خوابیدم روش… جوری خوابییدم که روش وزنمو نندازم.
کیرمو همونجوری مالیدم به کصش و میخواستم فشار بدم بره داخل که یه دفعه ای گفت:میشه نزاری داخل؟ (انگار عذاب وجدان داشت)
تو اوج شهوت با این حرفش زد تو برجکم.
یه نگاه تعجب امیز گفتم باشه عزیزم. سرمو با دستش اورد نزدیک صورتش و دوباره لب گرفتیم
کیرم عین شمشیر جلوی کص زهرا معطل اشاره ما بود که بره توش
همونجوری که خوردیم پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و منم زدم به سیم آخر و کردم توش… چقذر داغ بود. کیرم داشت آتیش میگرفت.یه لحظه از درد چشماش چهار تا شد.
شروع کردم تلمبه زدن تو کص زهرا
همینجوری که تلمبه میزدم ازش لبم میگرفتم. که بعد چند دقیقه آبم اومد و همشو ریختم توش.همونجوری که کیرم توش بود گفت وای ریختی داخل؟
کیرمو کشیدم بیرون و آبم از کصش زد بیرون…
گفتم آره. چیشد مگه؟گفت:هیچی و رفت دستشویی که خودشو بشوره… خیلی خجالت کشیدم که نتونستم ارضاش کنم… تو دلم گفتم چند دقیقه بگذره دوباره باهاش سکس میکنم… اومد بیرون از دستشویی و دوباره رفت تا از پنجره بیرونو دید بزنه.
اومد بغلم خوابید و دوباره همدیگه رو خوردیم، یکم که گذشت کیرم جون گرفت و این دفعه با کاندومی که با تاخیری چرب شده بود به صورت داگی شروع کردیم به سکس کردن(پوزیشنی که خیلی دوست داشت)
کمرشو گرفتم و شروع کردم تو کصش تلمبه زدن.
چشمم رو چال کونش بود که همراه با تلمبه هام که به کونش تکون میداد پر و خالی میشد.
کیرمو تا خایه محکم میکوبیدم به کصش، فقط میخواستم ارضاش کنم…
صدای آخ و اوخ زهرا دیگه در اومده بود، بعد ده
1.0K views11:05
باز کردن / نظر دهید
2021-11-20 14:05:45 پستای قشنگی دارید… ببخشید اینو میپرسم، از کسی ضربه خوردین؟
سلام و احوالپرسی کردم و گفتم:عاره. اسمش هستی بود. بهم خیانت کرد
گفت: متاسفم واقعا
از اون روز به بعد پیام دادنامون شروع شد.
اکثرا اون اول پیام میداد و راجع به چیزای مختلف میگفت. دیگه دوهزاریم افتاده بود که ازم خوشش میاد.
یه روز که تو پارک دانشگاه نشسته بودم تو پیام بهم گفت:کلک یکسره چشات رو من بودا
با این جملش متوجه شدم میخواد رابطه رو شروع کنه.
گفتم:مگه میشه خانوم جذاب مجلسو نگاه نکرد
از تعریفم خیلی خوشش اومد و گفت:تو هم جذابی
از اونجا به بعد بود که رابطمون تبدیل به یه رابطه عاطفی شده بود… اما بیشتر از سمت اون
زن شوهردار جزو خط قرمزای من بود،اما کم کم شهوت سکس با این خط قرمزم تو من به وجود اومد.
جوری شده بود که تو پورن هاب دنبال cheating wife میگشتم.
کم کم رابطمون بوی شهوت گرفت و شروع کردیم به حرفای سکسی زدن. واسه هم تو تلگرام استیکر سکسی میفرستادیم و سکس تل و سکس چت میکردیم.تو سکس چتامون میگفت دوست دارم انقد بهت کص بدم تا سمت کسی نری. خیلی تحریک شده بودم.و فقط به کردنش فکر میکردم… شاید دیگه واسه دختر راست نمیکردم، اما واسه زهرا چرا… مثل میوه دزدی می موند که طعمش با میوه خودت فرق میکرد.
یه روز بهش گفتم بیام تهران میتونم ببینمت؟
گفت اره… اما وسط هفته بیای بهتره. صبح باید بیای
روز دوشنبه بود، ساعت 5 صبح بیدار شدم تا دیر نرسم.
لباسامو پوشیدم… ساعت 6 صبح سوار یه سمند شدم. دل تو دلم نبود. اهنگ جعبه جواهر اِبی رو گذاشته بود.با اینکه اهنگای ابی رو گوش نمیدادم اما اون لحظه… تو راه رسیدن به زهرا، شده بود لذت بخش ترین آهنگ عمرم.
ساعت ده بود که رسیدم تهران… سوار بی آرتی شدم و آخرین مقصدش یعنی آزادی پیاده شدم.
به خاطر نداشتن تجربه جنسی تو راه همش وبگردی میکردم تا چند تا چیز دستگیرم بشه.
وقتی رسیدم، یه داروخونه پیدا کردم تا اولین کاندوم عمرمو بخرم.
رفتم داخل،شانس تخمیم متصدیش فقط یه خانوم باکلاس و مهربون بود. تو دلم گفتم اگه قرص سردرد میخواستم ممد قصابو میدیدم
خیلی با ارامش و صورتی که همراه با لبخند بود گفت:بفرمایید؟
عزممو جزم کردم و خیلی زور زدم، تا یه صدای آهسته از هنجرم اومد بیرون و گفتم:ببخشید، چیزه، کاندوم میخواستم.
خانومه یه دفعه ای سرسنگین شد. گفت چند تا؟ گفتم یه دونه! گفت دونه ای نیستن، بسته ایه. گفتم:یه بسته بدین.بسته رو داد گفتم تاخیری هم میخوام، یه بسته قرص اس دی اف داد بهم. (اس دی اف مال شق شدن بود و هیچ ربطی به تاخیری نداشت… )
حساب کردم و آدرس دقیقو از زهرا گرفتم و به سمت خونش حرکت کردم
خیلی دلهره داشتم. از اینم میترسیدم تو راه خونش روح الله منو ببینه… اون موقست ک نمیدونم چی جوابشو بدم
از تاکسی پیاده شدم
قرصو انداختم بالا و مسیر خونشو پیاده ادامه دادم. وقتی رسیدم کوچشون گفتم من سر کوچه ی ابراهیمی ام.
خونشون طبقه دوم یه آپارتمان بود.
اومد از پنجره بیرونو نگاه کرد. به محض رسیدنم جلوی در، بدون اینکه زنگو بزنم درو باز کرد. با هیجان رفتم بالا، رسیدم طبقه دوم دیدم درو باز گذاشته و جلوی در منتظرمه… با دیدن لباساش دهنم وا موند.
یه تاپ مشکی که یکسره تا زانوش بودو چاک سینشو نشون میداد.
خواستم کفشا رو بزارم تو جاکفشی که گفت اونجا نزار، بیار داخل
رفتم داخل و یه روزنامه آورد گذاشتم روش
تا سرمو بالا آوردم بغلم کرد. یه عطر خنک با رایحه ای که آدمو دیوونه میکرد زده بود
دستمو دور کمرش حلقه کردم و فقط گردنشو بو میکشیدم،اصلا دوست نداشتم ولش کنم. شکمش که به خاطر بارداری اومده بود جلو باعث شده بود نتونم ک
1.0K views11:05
باز کردن / نظر دهید
2021-11-20 14:05:32 زهرا، اولین میوه ممنوعه من
1400/08/17

#زن_شوهردار #خیانت

18 اسفند
_سلام. خوبی؟
+سلام، چه عجب یادی از ما کردی؟
_هنوز نیومده دوباره تیکه هات شروع شد؟
+ببخشید عزیزم. خوبم تو خوبی؟
_ممنون. تبریک میگم… دوست دختر جدیدته؟
+کدوم؟
_همونی که رو عکس پروفایلته
+آهاااا… سارا رو میگی!! دو ماهی میشه که با همیم
_خب… طرف چجوریه مثل منکه جنده نیست؟
+دیوونه. حالا تیکه های تو شروع شد؟؟
_تیکه نیست… حقیقته، البته از نظر تو
+دختر خوبیه،خیلی دوسم داره. با هم خیلی وقت میگذرونیم. الانم جات خالی وسیله پیتزا خریدم میخوایم با هم درست کنیم بزنیم بر بدن
_با من خوب نبودی، الانم نباید باهاش اینجوری رفتار کنی
+با تو خوب نبودم چون دلیل داشتم. وقتی میدونم سارا دوسم دارهههه چرا نباید باهاش خوب باشم
_هه دلایل مسخرت.یعنی من دوست نداشتم؟؟ از خدا میخوام سارات جنده شه و به همه بده… ایشالا که بهت خیانت میکنه
+همه مثل تو نیستن
این آخرین مکالمه منو زهرا بود
12 فروردین
اسمم عرفانه
یادم میاد اون سال یه دانشجوی 21 ساله بودم. رشته نرم افزار. عید، برعکس بقیه، خونوادگی از مازندران رفتیم تهران خونه فامیلا.آخرین جایی که رفتیم، خونه دخترعمو مریم بود که طبقه سوم یه آپارتمان زندگی میکردن. شب واسه شام رسیدیم اونجا که دیدیم مهمون دارن.
با اینکه نمیشناختمشون به رسم ادب باهاشون ب زور روبوسی کردم و عیدو تبریک گفتم
نشستیم رو مبل. یه خانومی رو دیدم که خیلی خوشم اومد. قد بلند. تقریبا لاغر با اندام کشیده و پوست گندمی.که نشسته بود کنار خواهرم.
مجلس گرم بود و هر کس یه چیزی میگفت و منم سعی میکردم تو بحثا شرکت کنم. کصخل ترین اینا که خیلی بد دهن بود،جلوی پک نیک با سیخ و سنجاق پاهاشو دراز کرده بود و کصشر تفت میداد
یکم که جَو اروم شد به مریم گفتم :دختر عمو؟؟ مهمونا رو معرفی نمیکنی؟
مریم:مهمون نیستن که، صاحبخونه اَن.این مهدی پسرخالمه که اومده با رضا(همسردخترعموم) بره سرکار.
خواهر شوهرم زهرا و ایشونم همسرشون آقا روح الله هستن.
اون لحظه پشمام ریخت، کسی که معتاده، نه تیپ داره، نه قیافه و نه ادب با همچین خانوم خوشگلی ازدواج کرده باشه. اونجا بود که کلا از فکر زهرا در اومدم.
نمیدونم چه بحثی شد که خواهرم گفت:دیشب که خونه یکی از اشناهای قدیمی رفته بودیم اشتباهی فک کردن منو عرفان زن و شوهریم،خدا نکنه شوهرم اینشکلی باشه…(محض شوخی… چون قیافم بد نیست)
گفتم:از خداتم باشههههه
زهرا خندید و به خواهرم گفت:یعنی از چنین شخصیتی بدت میاد؟
اون لحظه خواهرم صدای زهرا رو نشنید و منم خودمو زدم به بیخیالی که زهرا ضایع نشه
اون لحظه فهمیدم که از تیپ و شخصیتم خوشش میاد… اما گفتم حتما در حد سلیقه ایه و افکار منفی نداره.بیشتر از این نرفتم تو بحرش
فرداش چهار تا خونواده(خونواده عموم و دخترعموم و خودمون با زهرا و روح الله) رفتیم پارک اندیشه که نزدیک ترین پارک اونجا بود سیزده رو به در کنیم.
تو پارک زهرا یکسره با ما بود، اما به خاطر متاهل بودنش اصلا به چشمم نمیومد
اون روزبه خوشی فراون گذشتو فرداش حرکت کردیم به سمت مازندران.
یه روز تو خونه داشتم تو اینستا چرخ میزدم، رفتم تو پیج دختر عموم تا پستی که عکسای روز 13 رو گذاشته بودو ببینم و لایک کنم.
پستو پیدا کردم و رفتم تو کامنتاش که دیدم زهرا هم هست… منم به خاطر اینکه اشنا بود واسش درخواست فرستادم و نیم ساعت بعد درخواستمو قبول کرد. پستاشو لایک کردم و اونم لایک کرد
تو پستاش چشمم خورد به یه پست که نوشته بود :در انتظارتم کوچولوی مامان… اونجا متوجه شدم که بارداره
پستامو لایک کرد اومد دایرکت گفت:سلام با توجه به شرایطی که دارم نمیتونستم کامنت بزارم. خواستم بگم
1.1K views11:05
باز کردن / نظر دهید
2021-11-19 14:30:41 شوهرامون تو سالن دراز به دراز خوابیدن و انگار نه انگار که با خانوادهاشون اومدن بیرون…جای دوستان خالی شام رو اماده کردیم و خوردیم و رفتیم توی حیاط یکم دیگه پیش دوستان دور هم نشستیم،دیگه دیر وقت بود و همگی داشتن چرت میزدن که رفتیم توی ساختمون و برای خواب اماده…
2.0K views11:30
باز کردن / نظر دهید
2021-11-19 14:28:26 یکی مشغول عوض کردن لباسای خودمون و بچه هامون شدیم،کار من یکم بیشتر از بقیه طول کشید،تا لباسای دخترمو تنش کردم و یه ارایش ساده انجام دادم بقیه از اتاق زدن بیرون و رفتن،من یه تاپ استین حلقه ای چسبون سفید با یک شلوارک لی ابی کم رنگ که تقریبا تا سر زانوهام بود…
1.7K views11:28
باز کردن / نظر دهید
2021-11-19 14:27:58 سلام نسترن هستم،امیدوارم از خوندن ماجرای سکسی که براتون مینویسم لذت ببرید و ارزو میکنم زندگیتون پر از سکس و لذت باشه… ۳۰ سالمه و یک دختر ۵ ساله دارم و به همراه همسرم در شهر تهران زندگی میکنیم،اما اصالتا جنوبی هستم.اگر بخوام از روحیاتم بگم باید عرض کنم اهل…
1.6K views11:27
باز کردن / نظر دهید
2021-11-19 14:27:20 سلام
نسترن هستم،امیدوارم از خوندن ماجرای سکسی که براتون مینویسم لذت ببرید و ارزو میکنم زندگیتون پر از سکس و لذت باشه…
۳۰ سالمه و یک دختر ۵ ساله دارم و به همراه همسرم در شهر تهران زندگی میکنیم،اما اصالتا جنوبی هستم.اگر بخوام از روحیاتم بگم باید عرض کنم اهل خیانت نیستم اما از لاس زدن و چت کردن و شیطنتهای ریز هم خیلی بدم نمیاد،به لحاظ ظاهری هم اگر بخوام خودمو توصیف کنم،قدم تقریبا ۱۶۵ سانت،وزن ۶۰ کیلو،رنگ پوست گندمی،سایز سینه ۸۵،بعد از زایمان لیپوماتیک(پیکر تراشی) کردم و اندامم به شکل ساعت شنی درومده،دست دکترم درد نکنه چون الان توی گودی کمرم و روی کونم یه ردیف گلدون میشه گذاشت و به حالت سکسیی درومده،این مطلب رو از طرز نگاه دیگران متوجه میشم…بگذریم،نمیخوام از خودم تعریف کنم و وقتتون رو بگیرم چون بنظرم ادامه ی داستان خوندنی تره…
طرفای یک ماه پیش بود که خواهر و شوهر خواهرم از شهرستان بهمون زنگ زدن و دعوت کردن که درصورتیکه میتونیم برای مسافرت بریم پیششون شهرستان،ما هم با توجه به برنامه کاری شوهرم و اینکه بخاطر کرونا مدتها جایی نرفته بودیم برای یک هفته مسافرت برنامه رو فیکس کردیم و زدیم به دل جاده،تقریبا ۱۲ ساعت توی راه بودیم تا اینکه بلاخره به خیر و خوشی به مقصد رسیدیم و با یک مهمون نوازی گرم و صمیمی از طرف خواهرم و شوهرش مواجه شدیم…بعد از اینکه استراحت کردیم و خستگیمون به در شد،دیدیم که خواهرم و شوهرش برای مدتی که ما مهمونشون هستیم برنامه ریزی کردن تا هر روز برنامه متفاوت و مفرحی داشته باشیم…
قرار شد شب اول به اتفاق چندتا از دوستان شام بریم بیرون و توی پارک بشینیم،جای دوستان خالی شب خیلی خوب،دوستای خیلی خوبی داشتن،بعد از آشنایی و خوش بش و کلی شوخی و خنده،اسباب شام و بعد از اون چایی و قلیون و … رو اماده کردیم و توی همین فاصله هم دخترم با بقیه بچه هایی که توی جمع بود مشغول بازی بود و ما هم که همه جوون بودیم،یکی از خاطراتش میگفت،یکی جک تعریف میکرد و … .درکل شب خیلی شادی داشتیم و برگشتیم سمت خونه و از خستگی نفهمیدیم چطور خوابمون برد…
فردا اون شب که همه بیدار شدن و صبحونه خوردیم متوجه شدیم که برنامه از این قراره که خواهرم و شوهرش یک باغ ویلا تو یکی از شهرای نزدیک رزرو کردن و قرار شده با چندتا از همون دوستای دیشب بعلاوه دخترخاله و شوهرش که توی همون شهرستان ساکن بودن اون شب رو تا فرداش در باغ ویلا باشیم و بزنیم و برقصیم،بنوشینیم و بخوریم و شاد باشیم.
شوهرخواهرم به اتفاق شوهرم رفتن تا یک دستی به سر و روی ماشین بکشن و باد لاستیکها و اب ماشین رو چک کنن تا برای رفتن اماده بشیم،با تعجب از خواهرم پرسیدم مهشید(دخترخاله) و نیما(شوهرش) هم هستن دیگه؟!؟!؟چطور مگه؟!؟!اگر راحت نیستی تا بپیچونمشون…گفتم نه همه چیز اوکیه…
دختر خالم از من ۲ سال بزرگتره و همیشه از بچگی سر دوست پسرامون،تیپ و قیافه هامون و سر همه چیز با هم کل کل داشتیم،شوهرش نیما هم یک پسر با کلاس و باحال بود،چند باری توی جمع های فامیلی،عروسی و فاتحه و … باهاش برخورد داشتم،خیلی با شخصیت و جنتلمن بود.نمیدونم چرا همیشه احساس میکردم با چشماش میخواد بهم ابراز علاقه کنه اما ادم محافظه کاریه…بهرحال از برنامه ای که پیش رو بود استقبال کردم و رفتم کلیه ی وسایل و تجهیزاتی رو که لازم بود جمع جور کردمو اماده حرکت شدیم.
توی خروجی شهر هم بقیه ی دوستان بهمون ملحق شدن و سه ماشینه به سمت باغ ویلا مسیر رو سپری کردیم.بعد از تقریبا ۱ ساعت و نیم به یک دو راهی رسیدیم به یک دوراهی که نزدیک باغ ویلا بود،دختر خاله و شوهرش هم اونجا توی ماشین شاسی بلندی که داشتن منتظر ما بودن،پیاده شدیم از ماشینا و همگی کنار جاده با هم سلام و احوال پرسی کردیم و نیما گفت ادامه ی مسیر رو پشت سر من حرکت کنید،من میدونم کدوم باغه…
تقریبا یه ۱۰ دقیقه ای توی مسیر بودیم تا به باغ رسیدیم،نگهبان اومدن در باغ رو باز کردن…رفتیم داخل،واااای چه باغ بزرگ و لاکچری بود…آقایون ماشین ها رو پارک کردن،وسایل رو برداشتن و به سمت ساختمون که یکم از پارکینگ فاصله داشت راه افتادن،ما خانوما هم بهمراه بچه ها مشغول شناسایی و گشت گذار توی باغ بودیم تا اینکه کنار ساختمون محل استراحت و اسکان رسیدیم،که متوجه شدیم بلههه یکه استخر بزرگ سرپوشیده،مجهز به سیستم اب گرم هم هست و یک استیج بزرگ با سیستم نور پردازی و صوتی برای رقص و پایکوبی…دیگه سر از پا نمیشناختیم،رفتیم بالا تا لباسامونو عوض کنیم و از بقیه ی وقتمون نهایت استفاده رو ببریم…رفتیم توی ساختمون و دیدیم که متاسفانه ساختمون باغ فقط یک اتاق خواب داره و طبق توافق همه قرار شد که همه وسایلشون رو توی اتاق بزارن،از اتاق به عنوان رخت کن و درنهایت محل استراحت و خواب خانوما باشه و اقایون توی سالن شب رو تا صبح بسر کنن.ساعت تقریبا ۶ عصر بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد،با خانوما رفتیم تو اتاق و وسایلمون رو باز کردیم و یکی
1.6K views11:27
باز کردن / نظر دهید
2021-11-17 20:56:37 خودم گفتم زندگیم بگا رفت بدبخت شدم آبروم رفت چطوری الان سرمو بلند کنم تازه بود که فهمیدم چه غلطی کردم،تنها کاری که از دستم بر اومد همون حالت دراز کشیدم و خوابیدم سحرم اصلا نیومد تو اتاق که پیشم بخوابه،صبح زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون که باز دوباره واتس آپم پیام اومد فحش و لعنت و نفرین بود که سحر واسم فرستاده بود رفتم به روژین پیام بدم دیدم بلاکم کرده زنگ‌میزدم دیدم منو گذاشته تو بلاک لیست…روز فوق العاده بدی بود،کارم هیچ توجیحی نداشت اصلا نمیدونستم گند به این بزرگیو چطوری بپوشونم اگه میرفت طلاق میگرفت من چیکار باید میکردم چون واقعا دوسش داشتم همیشه هم سعی میکردم آدم خوبی باشم بارها موقعیت های مختلف واسم پیش اومده بود که دست از پا خطا نکردم ولی اینبارو باختم بدم باختم.
شب دوباره پیام دادنای منو سحر شروع شد بهش گفتم که گول خوردم اون دلبری میکرد اون سر صحبت رو روز اول به جایی برد که من گول خوردم به هر طریقی میخواستم قانعش کنم که واقعا دوسش نداشتم و فقط گول خوردم که خب به هزار بدبختی و کلی اشک و گریه راضی شد،همش میگفت‌من‌چی‌کم گذاشتم چرا با من‌اینکارو کردی تو میدونستی خیانت خط قرمزه منه و ازین‌حرفا…ففقط تنها شانسی که آوردم در مورد حرکت روز جمعه هیچی نگفته بود والا رسما طلاقشو گرفته بود…بعد ازین اتفاق به درخواست سحر مشاوره رفتم هر چیزی که فکر میکردم باید بگمو گفتم(جز اون فانتزی لعنتی که باعث شده بود من به فکر روژین و تریسام زدن بیوفتم)(اصلا روم نشد بگم به دکتره)حتی خود سحرم نمیدونه که اون حرفش باعث شده بود من همه اینکارارو انجام بدم) اوضاع کم کم بهتر شد دیگه تقریبا زندگی داشت برمیگشت به روال سابق و سحرم واقعا توی سکس بهتر شد منم بودنه مامانشو دیگه بهونه نکردم تا اعصاب خودم راحت تر باشه ازین اتفاق تقریبا ۱ سالی گذشته و دست از پا خطا نکردم سحرم با روژین قطع ارتباط کرد
ولی یه سوال واسم همیشه مونده که چی شد روژین منو بگا داد چه اتفاقی افتاد انگیزش چی بود که این همه منو همراهی کرد تا آخرش هم منو تشنه بزاره هم منو بگا بده :/ در مورد این نظر بدین
ببخشید که طولانی شد و سکسم نداشت ولی بعد ازین ماجرا یه چیزیو فهمیدم که زندگی که خوبه طرف مقابلت اهل این حرفا نیست به فانتزیاتون پرو بال ندین که آخرش بگا برین منم واقعا شانس آوردم که زندگیم پابرجا مونده خداییشم بعد از اون اتفاق به خودم اومدم دیگه سعی کردم بچسبم به زندگیم و بیخیال فانتزی بازی بشم چون سحر به هیچ عنوان پایه هیچکدوم ازین حرکتا نیست…الانم اوضاع به وقف مراده و همچی عالی شده باورم نمیشد که منو ببخشه…
ببخشید که طولانی شد و سکس هم نداشت چون این اتفاقی بود که واقعا افتاده و زندگیم تحت تاثیرش قرار گرفته بود
مرسی.
نوشته: Aledia



@DastanSexIranl
4.7K views17:56
باز کردن / نظر دهید
2021-11-17 20:56:18 شه اما مطمئن بودم الان دنیا داره دور سرش میچرخه و روژینم خیلی نرمال نبود اما حالش بهتر از اون ۲تا بود منم بهتر از همه بودم اما مست بودم به روژین اشاره کردم که بریم تو آشپزخونه کناره پنجره سیگار بکشیم اونم پایه بود کلا هم قلیون میکشید سیگارم فقط وقتی میومد پیش ما با من میکشید
۲ نخ سیگار خودم روشن کردم و یکیرو دادم بهش کامل اولو که گرفت آهسته نه از شهوت ولی مثل لذت بردن یه اووم گفت نا خوداگاه دوباره زد بالا کیرم یجوری شد و چشمم به سینه هاش افتاد دلم میخواست همون لحظه محکم بگیرم توی دستمو گازشون بگیرم سرو صورتمو بمالونم به سینه هاش.
داشتیم سیگار میکشدیم جرات حرف زدن نداشتم،یه کام گرفت و منو نگاه کرد دوباره یه لبخند دیگه زد داشتم میمردم فقط منتظر کوجیک ترین اشاره بودم که بپرم بغلشو بخورمش ولی صدای مونا اومد که در دستشویی رو بسته هم روژین نگاهشو از من گرفت هم من که تابلو نباشیم رفتیم دوباره توی حال،روژین رفت سمت مونا منم رفتم سمت سحر که ببینم در چه حاله سحرو بلند کردم حالش اصلا خوب نبود بردمش توی اتاق خوابمون و گذاشتم روی تخت،گفت چشمامو میبندم یکم حالم بهتر شد میام،رفتم توی هال دیدم مونا روی مبل سه نفره دراز کشیده دستشم روی سرشه واقعا دیگه طاقت نداشتم رفتم دوباره یه سیگار دیگه بکشم،انگار جفتمون میدونستیم چی میخوایم ولی جفتمونم جرات انجامشو نداشتیم،سیگارو روشن کردم روژین دوباره اومد و گفت یدونه دیگه سیگار بده دوباره واسش روشن کردم سیگارو‌کشیدیم روژین سیگارشو از پنجره پرت کرد پایین و داشت بر میگشت ناخوداگاه از پشت دستشو گرفتم و برگردوندمش سمت خودم،با یه خنده خیلی ریزو آهسته گفت چیکار میکنی نکن زشته پسر بد،ولی من دیگه هیچ کنترلی روی خودم نداشتم و بغلش کردم لبمو چسبوندم بهش،سینه هاش به بدنم خورد،داشتم سعی میکردم لبشو بخورم ولی اون دهنشو باز نمیکرد که بتونم لبشو بخورم کیرم کامل سیخ شده بود میمالوندم به کسش ولی یهو دستشو گذاشت رو سینم و خودشو ازم جدا کرد و با چشمام داشتم خواهش میکردم برگرده ولی رفت،خیلی سریع رفت لباس پوشید و بدون خداحفظی رفت…تا به خودم اومدم تو کسری از ثانیه کیرم خوابید دوباره استرس و ترس سراغم اومد،با خودم گفتم خاک برسرت بگا دادی همچیو ناراحت شد الان به سحر همچیو میگه.رسما ریده بودم به خودم نمیدونستم چیکار کنم با استرس شدید رفتم تو اتاق واسه اینکه همچی رو طبیعی جلوه بدم سحرو بغل کردم گفتم روژین رفته مونا هم خوابه اگر حالت خوب نیست بریم سرم بزنیم گفتش نه خوبم چرا روژین رفت؟گفتم خب ساعت ۷ بعداز ظهر شده دید شما دوتا ولو شدین اونم رفت…
منتظر بودم صبح بشه برم سر کار تا بهش زنگ بزنم ببینم چه عکس العملی داره قطعا اگر میخواست چیزیو لو بده تا حالا گفته بود پس اونم دلش میخواد
زنگ زدم با خوشرویی جواب داد کم کم اونم لو داد که رو من کراش زده بود و اینم گفت که خیلی دوس داشت جمعه بمونه ولی فرصت خوبی نبود
کلی حرف زدیم از اون روز و حس و حال بزور بغل کردنش و بوسیدن…
چند روزی به همین روال گذشت تا یه شب از سرکار داشتم میرفتم خونه دیدم سحر قیافش تو هم رفته سلام علیکی کردم دستو صورتمو شستم رفتم تو اتاق لباس عوض کنم که دیدم پشت سر هم واتس آپم داره پیام میاد تعجب کردم رفتم سر گوشی دیدم سحر اسکرین شاتای چت منو روژین رو واسم فرستاده
اون لحظه احساس کردم سرم داره گیج میره نمیتونستم تکون بخورم مثل یه چوب خشک فقط زل زده بودم به اسکرین شاتا و تازه فهمیده بودم چه بلایی سرم اومده تموم بدنم داغ شده بود احساس میکردم از سرم داره دود بلند میشه واقعا نمیتونستم هیچ حرکتی کنم با
4.1K views17:56
باز کردن / نظر دهید