2021-12-01 17:20:59
طبق روال هر روز، ساعت شش اومدم خونه. تصمیم گرفتم برای شام کوکو سیب زمینی درست کنم. بعد از سرخ کردن کوکو ها، بدنم بوی سرخ کردنی گرفت. به ساعت نگاه کردم. هنوز یک ساعت مونده بود تا پژمان بیاد. رفتم حموم و خودم رو شستم. از حموم اومدم بیرون و شورت و سوتین تنم کردم و بعدش توی همون هال خونه، مشغول خشک کردن موهای بلندم شدم. همینطور داشتم موهام رو خشک میکردم که با صدای پژمان به خودم اومدم. سلام کرد و گفت: به به میبینم که کوکو سیب زمینی مخصوص خودت رو درست کردی.
از اینکه پژمان یکهویی وارد خونه شد و من رو با یک شورت و سوتین دید و اصلا به روی خودش نیاورد، شوکه شدم. میخ زل زدم به پژمان و نمی دونستم که باید چیکار کنم. پژمان همچنان عادی برخورد کرد و گفت: چت شده دختر؟ مگه روح دیدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: زود اومدی.
پژمان گفت: امشب خسته بودم. زودتر تعطیل کردم.
هول شدم و گفتم: من برم تو اتاق لباس تنم کنم؟
پژمان لبخند زنان گفت: از من می پرسی؟
سریع وارد اتاق شدم و در رو بستم. نزدیک به یک دقیقه و با شورت و سوتین جلوی دایی خودم بودم و داشتم از خجالت آب میشدم. اما در عین حال رفتار عادی پژمان هم برام جالب بود. جوری برخورد نکرد که انگار یک صحنه عجیب دیده.
موقع شام خوردن، همه ذهنم درگیر لحظه ای بود که پژمان وارد خونه شد و من رو با شورت و سوتین دید. پژمان ذهنم رو خوند و گفت: میشه خواهشا سر چیزای الکی اینقدر ذهن خودت رو درگیر نکنی؟ یعنی واقعا توقع داری دو تا همخونه هرگز همدیگه رو با لباس زیر نبینن؟
به پژمان نگاه کردم و روم نمیشد حرف بزنم. سفره شام رو جمع کرد و ظرفها رو شست. برای جفتمون چایی ریخت و اومد توی هال خونه. با تردید نگاهش کردم و گفتم: از این شوکه نشدم که تو من رو توی اون وضعیت دیدی. حالا درسته که ما خواهرزاده و دایی هستیم اما به هر حال راست میگی، دو تا همخونه بالاخره همدیگه رو تو وضعیت های غیر عادی میبینن. یه چیز از خودم هست که نمیتونم درکش کنم.
پژمان نگاهم کرد و گفت: چی؟
همچنان مردد بودم و گفتم: اینکه اصلا حس بدی بهم دست نداد که تو من رو با لباس زیر دیدی. تویی که دایی منی. محرم منی. یا به قول خودت شبیه پدرمی.
پژمان حسابی با حرف من رفت توی فکر. به من نگاه کرد و گفت: نکته مثبتش اینجاست که اینقدر بهم احساس نزدیکی میکنی که به راحتی حرف دلت رو میزنی. نکته بعدی اینکه به هر حال تو تازه طلاق گرفتی. یک دفعه زندگیت از این رو به اون رو شد. یک زن متاهل که شوهر و زندگی داشت، یکهو تبدیل به یک زن مجرد شد که با دایی خودش هم خونه ای شده. سر کار میره و یک زندگی جدید داره. هم روانت و هم جسمت تحت فشاره این تغییره. برای همین اصلا نمیتونی مطمئن باشی که الان چه احساسی خوبه یا بده. پس بهتره اصلا خودت رو درگیر این مسائل نکنی.
شب موقع خوابیدن، اسیر صحنه ای شدم که دایی پژمان بدن نیمه لخت من رو دیده بود. هر چی بیشتر بهش فکر میکردم، بیشتر حس خاص و عجیب و لذت بخشی از اون صحنه دریافت میکردم. انگار با این اتفاق یادم افتاده بود که من چندین وقته سکس نداشتم و نیاز به توجه جنسی دارم. اما مشکل اینجا بود که با نگاه دایی خودم، این حس درون من زنده شده بود. مشکل بزرگ تر اینجا بود که اصلا بابت این موضوع عذاب وجدان و استرس نداشتم. فقط خجالت میکشیدم که اونم هر لحظه کم رنگ تر میشد.
تا چندین روز همه فکر و ذهنم پژمان بود. اینقدر که مطمئن شدم نسبت به پژمان حس خاصی پیدا کردم. ترکیبی از حس امنیت و حس جنسی. به خودم که بیشتر دقت کردم، به هیچ وجه حاضر نبودم تا با هیچ مردی وارد رابطه بشم. چون نسبت به تمام مردها بی اعتماد شده بودم. اما پژمان تنها مردی بود که بهش اعتماد داشتم. شاید اگه اون شب روی بدن نیمه لخت من هیزی میکرد یا بعد از اینکه باهاش حرف زدم از حرفم سوء استفاده میکرد، اعتمادم ازش سلب میشد. اما اینکه اونشب اصلا میخ بدن من نشد و عادی رفتار کرد، حس خوبی بهم داد. در کل نمیتونستم به خوبی خودم رو بفهمم.
وقتی پژمان وارد خونه شد و من رو با یک تاپ و شلوارک دید، اینبار کمی جا خورد. چون میدونست اینبار اتفاقی نبوده و خودم از عمد لباس تو خونه ای لختی پوشیدم. اینکه سعی میکرد موقع خوردن شام به پاهای من نگاه نکنه بهم حس خوبی میداد.
شب بعد بدون شورت و سوتین، تاپ و شلوارک پوشیدم. مطمئن بودم تو این حالت وقتایی که دولا بشم، سینه هام رو کامل میبینه. پژمان همچنان سعی میکرد عادی برخورد کنه و روی بدن خواهرزاده خودش هیزی نکنه و در مقابلش من من داشتم دایی خودم رو وادار میکردم تا به من نگاه جنسی داشته باشه. حتی یک درصد هم به آخرش فکر نمیکردم و فقط از حس خوبی که اینکار بهم میداد لذت میبردم. من محتاج توجه یک مرد بودم و داشتم به شکل عجیب و غیر معمولی این توجه رو از دایی خودم جذب میکردم.
898 views14:20