2021-12-01 08:39:11
ندادم و سریع گوشی رو خاموش کردم که همون یه ذره شارژم باقی بمونه.نهایتا ده دقیقه دیگه رسیدم به انقلاب و پول موتوری دادم.گوشیم روشن کردم و زنگ زدم.دیدم جواب نمیده.دو سه مرتبه دیگه هم زنگ زدم و جواب نداد.
گوشیم آلارم داد که شارژش 30 ثانیه دیگه تموم میشه و ناگهان دیدم که خودش زنگ زد.
جواب دادم .
گفتم:«سریع بیا جلو مترو انقلاب.الان گوشیم خاموش میشه.»
گفت:«چرا نمیبینمت؟چی پوشیدی؟»
گفتم:«یه سویشرت قرمز و ....(گوشیم خاموش شد)»
تو اون لحظه حسابی هول کرده بودم.پیش خودم میگفتم که وقتی اومد چی بهش بگم و چیکار کنم»
بعد از ده ثانیه یکی از پشت سر اومد و گفت :«سلام.سامان شمایی؟»
گفتم «سلام. شیدا خانوم؟»
رویارویی با شیدا
یه ذره از عکسش توی تلگرام پیرتر به نظر میومد.شاید به خاطر مشکلاتی بود که تو زندگیش داشت.ولی توی قیافش یه نمک و جذابیتی پنهان بود که به دلم نشست.در نهایت یک مقدار باهم احوال پرسی کردیم و تا چهار راه ولیعصر قدم زدیم.هر دو تامون خسته شده بودیم.یه پاساژی توی چهار راه بود که توش چند تا رستوران داشت.بردمش توی یه رستوران ایتالیایی و روی یه میز کنار پنجره ها نشستیم.
همش به نظرم میومد که مردم چپ چپ نگاهم میکنن.ته وجودم فکر میکردم که«الان مردم درباره ما چی فکر می کنن؟یعنی فکر میکنن اون مادر منه؟نه،آخه کی مادرشو میبره رستوران.تازه اونم مادری که چادری باشه و خیلی متواضعانه جلوت نشسته باشه.»نهایتا از فکر و خیال بییرون اومدم و سعی کردم خودم ریلکس کنم و عادی جلوه بدم.یه پیتزا دونفره سفارش دادم.خودم آدم شکمویی بودم و نصفش خوردم ولی اون هیچی نخورد.
گفتم:«چرا نخوردی؟»
گفت:«تازه غذا خوردم اشتها ندارم.ولی خودت خیلی خوش خوراک هستی» (biggrin)
گفتم:«بهت خوش نمیگذره ؟»
گفت:«خیلی خوش میگذره ولی وقتی تو رو نگاه میکنم انگار پسرم میبینم.توخیلی سنت کمه.اصلا چندسالته؟»
اومدم دروغکی یه سن بالا بگم ولی پشیمون شدم و گفتم:«انصافا این حرفا رو نزن. مهم اینه که من ازت خوشم اومده و سن و سالت برام مهم نیست.»
اون هم تو چشمام نگاه کرد و بهم لبخند زد و گفت باشه!
(وای خدا!اون لحظه فقط فکر میکردم که یعنی میشه؟میتونم ببرمش خونه و لختش کنم؟یعنی این لب ها رو میتونم بخورم ؟اگه با اون لباش برام ساک بزنه چه حالی بکنم؟!یعنی میتونم بالخره بفهمم زیر لباسش چه خبره؟چون چادر پوشیده بود اصلا متوجه بدنش نمیشدم.ولی حسابی تو ذهنم به سکس کردن باهاش فکر میکردم.) (drooling)
اغوا کردن شیدا
ساعت حوالی 9 شب بود.اضافه غذا رو توی ظرف گذاشتیم و از اونجا زدیم بیرون و رفتیم توی مترو تئاترشهر.میخاستم برم تو خط کلاهدوز که دیدم وایساده و با من نمیاد.
گفتم :«چی شده»
گفت:«نمیتونم بیام.فردا باید برم سر کار.»
گفتم :«بعد از این که با هم آشنا شدیم میخای من رو تنها بزاری؟»
گفت:«من میدونم که تو میخای با من سکس کنی.»
گفتم:«چرا این حرف میزنی؟فقط بیا شب رو کنار من باش تا از تنهایی در نیام.»
گفت:«امکان نداره.اگه با هم توی خونه تنها باشیم سکس میکنیم.این مسئله نه دست منه و نه دست تو.»
خیلی داشتم اصرار میکردم و اون هم پا نمیداد .
نهایتا یه دروغ سر هم کردم و گفتم:«من از تنهایی خیلی میترسم و وحشت میکنم.اگه با من نیای جرعت نمیکنم شب رو توی خونه تنها باشم.»
فهمیده بود که دارم چه دروغی سرهم می کنم ولی اونم ته دلش بدش نمیومد که سکس رو با یه پسر که 20 سال از خودش جوون تره تجربه کنه.بالخره هرچقدر هم که چادر بپوشه و مقاومت کنه باید نیازهای جنسیش برطرف میکرد.
آره،من تونستم راضیش کنم.مقاومت اون دربرابر اصرار های من جواب نداد و اغوا شد ...
بهم گفت:«امان از دست تو.میام خونتون ولی باید قول بدی که با هم سکس نکنیم.»
من هم گفتم باشه اما....
ادامه این داستان را در پارت دوم ارائه میکنم.
لطفا نظرات خود را برای بنده در تلگرام ارسال بفرمایید.
@DastanSexIranl
183 views05:39