2021-10-23 00:53:52
بسختی واژن و باسنمو از آبهایی كه توش ریخته بود تمیز كردم .
بعداز اینكه بدنم گرم شد درد و سوزش كمی داشتم ولی مدام اون صحنه برام تكرار میشد.
خوف و اضطراب تمام وجودمو گرفته بود .
اومدم بیرون و حوله رو دورم پیچیدم .
یه حوله هم روی سرم و دور صورتم انداختم تا بكمك تاریكی بتونم فراموش كنم .
وقتی كمی آروم گرفتم رفتم یه چیزی ردیف كردم شام بچه رو دادم و دوباره خوابوندمش .
یه قهوه درست كردم و با خودم بردم توی اتاق ، فنجونم نصفه نشده كه دمر روی تخت افتادم و بالش رو روی سرم گذاشتم تا صدا رد و بدل نشه و های های گریه كردم .
حین گریه كردن خوابم برد .
با اومدن شوهرم و جابجا شدنش روی تخت بیدار شدم اما بروز ندادم . یه نفرت خاصی بهش پیدا كرده بودم ، دلم نمیخواست ببینمش یا باهاش حرف بزنم . رومو برگردوندم و خودمو به خواب زدم .
ساعت یك ونیم شب بود و تقریبا سه ساعتى میشد كه خوابیده بودم ، دیكه خوابم نمیبرد .
تاریكى اتاق و خر و پف شوهرم هم مزید برعلت میشد . همش توی فكر بودم !
كم كم ترس و خوف جای خودشو به هیجان میداد ، پشت سر هم این خاطره توی ذهنم مرور میشد و هر بار كه تكرار میشد كمتر ناراحتم میكرد .
بالاخره خوابم برد و وقتی بیدار شدم كسی كنارم نبود .
در حالیكه لحاف رو لای پام جمع كرده بودم و زانوهامو توی شكمم گرفته بودم ، به ساعت روی دیوار و چرخش ثانیه شمارش نگاه میكردم .
باسن قلمبه شده م رو كه به عقب هول میدادم ، خاطره ى دیشب برام زنده میشد . بدم نیومد . دوباره هول دادم عقب
خوشایند بود !
یه جورایی شیطنتم گل كرده بود !
از اینكه كسی این ماجرا رو ندید احساس خوبی داشتم .
یه ور باسنم رو تكون دادم بعد اونور ، بعد اینور ، بعد اونور
یه لذتی خاصی بهم دست داده بود كه خیلی تازگی داشت !
دستمو بردم لای باسنم . هنوز میسوخت و ترشح داشت
فكر اون آلت سفت ، اون فشار ، اون درد ، تلمبه زدنهاى بی امان ،
و بطور اغراق آمیزی به كلفتی و درازی آلت اون ناشناس و خاطره ى پاشیدن آبش كه بدنم رو پر كرده بود فكر میكردم و همینطور كه با انگشتام با خودم ور میرفتم . به لحاف لای پام فشار بیشتری اوردم و مدام تجسم میكردم .
به همه چی ، از یك یك مردایی كه سر راهم قرار گرفتند تا ساعتهایی كه شوهرم نیست و بچه هم مدرسه ست . از شماره هایی كه توی خیابون بهم میدادند تا مزاحمای تلفنی ، از همكارای توی شركت تا اربای رجوع !
اما اتفاق دیشب قابل مقایسه با هیچ چیز نبود .
داشتم به دعاهام فكر میكردم و معجزه ای كه منتظرش بودم . پاشدم رفتم گوشه ى اتاق روبروی میز آرایش ایستادم ، دستامو چسبوندم به دیوار و باسنمو هل دادم عقب و قلمبه كردم . همینطور كه توی آینه به چاك باسن و لرزش و قوس كپلم خیره شده بودم ، چند بار معجزه رو زیر لب زمزمه كردم و به این فكر میكردم دوباره چه ساعتی از دكتر وقت بگیرم و كی برگردم و چجوری از اون كوچه رد بشم خوبه ؟!
نوشته: یلدا
@dastanazadi
11.2K views21:53