2021-10-28 00:50:52
بعد منم با شدت و قدرتی که واقعا نظیرشو ندیده بودم آبمو داخل ک ون سارا خالی کردم و چند لحظه در همون حال موندم تا آخرین قطره رو هم هدر ندم و جفت سوراخای سارا رو کاملا سیراب و آبپاشی کرده باشم.
بعد از حدود 40-30 ثانیه به آرومی ک یرمو که شل و ول شده بود کشیدم بیرون و با بیحالی کنار سارا، خواهر زنم، زنی که آرزوی چندین و چند سالم بود دراز کشیدم و تقریبا از هوش رفتم.
با زنگ موبایلم بیدار شدم و دیدم سانازه. جواب دادم.
- الووووو
- سلام پرهام کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
- سلام. خوانهام. چطور؟
- من کلیدامو خونه جا گذاشتم. الان هم موندم پشت در. میشه بیای درو وا کنی؟
- باشه الان میام
- راستی با سارا رفتین...
قطع کردم... اما یه چیزی... گفت سارا؟؟!
سارا.... سارا چی... وااااااااااااااااااای بر من... برق از سرم پرید. پسر من چکار کردم؟ کلاَ یادم رفته بود تو چه وضعیتیم. کس و ک ون خواهر زنمو جر دادم بعد هم لخت و عور وسط هال دراز کشیدم. تازه دارم میرم درو برای ساناز باز کنم و دعوتش کنم بیاد تو. فقط چه شانسی آوردم کلیدا رو جا گذاشته بود
نگا کردم دیدم سارا نیست. صداش کردم از آشپزخونه جواب داد. صدا زدم سارا بدو برو یه جایی قایم شو گاومون زایید. دویدم سمتش که دیدم حاضر و آماده لباش پوشیده داره با خنده منو نگا میکنه.
هاج و واج موندم. گفتم: بابا تو چرا اینقدر ریلکسی؟ ساناز پشت دره الان میاد تو هر دومونو ... نه... تو رو نه تو خواهرشی اما منو خشک خشک میکنه.
گفت: نگران نباش من آمادم. تو هم برو لباس بپوش بیا برو درو واکن. خودت گفتی. خب اومدم خونه خواهرم دیگه. مگه چیز عجیبیه؟
فهمیدم منظورشو رفتم لباس راحتی پوشیدم و رفتم سمت در
ساناز اومد تو
- سلام
- علیک سلام. چیه؟ خبریه؟ چرا یهو قطع کردی.
- چی رو؟
- تلفنو دیگه داشتم می پرسیدم با سارا رفتین خونه سمیّهاینا؟
- چی؟.... آها ... آره رفتیم و برگشتیم
- چته تو؟ چرا باز شوت می زنی؟ خواب بودی؟ بیا همه شوهر دارن منم شوهر دارم. یه روز جمعه رو مونده خونه فقط خروپفاشو تحویل ما میده.
- چی می گی تو باز ساناز... باز رفتی گشتی خوش گذروندی. اخم و تَخمتو واسه ما آوردی؟ بیا برو بابا
سارا در حالیکه می خندید اومد دم ورودی
- چیه باز شما دوتا عین سگ و گربه افتادین به جون هم
- عهههه سلام سارا. تو اینجایی؟ چه عجب؟ راه گم کردی؟
- اولاً علیک؟ دوماً کجای اینجا بودن من عجیبه؟ تازه دیروز رفتم از خونهتون
- آره راست میگی. میبینی تو رو خدا. یه روز جمعه رو مونده خونه اونم که فقط تو تختخوابه این شوهر من. انگار کل هفته رو کوه کنده خستگیشو آورده برا من
- عیبی نداره قربونت برم. بیا اینجا بذار ماچت کنم. برات شربت هم ریختم بیا بخور حالت جا بیاد.
- یاد بگیر آقا پرهام... اینجوری آدمو دم در تحویل میگیرن. نه مثل شما که از اونجا تا اینجا یه بند غر زدی.
- من؟! می بینی سارا. من اصلا چیزی گفتم؟ یه چیزی بهش بگو دیگه
- آره عزیز دلم چیکارش داری آخه پسر مردمو. تازه ببین همین شربتم اون برات درست کرده. میگفت الان میرسه خسته و کوفتهاس. بخوره حالش جا میاد.
- واقعاً؟! قربون شوشوی خودم برم. من که میدونم پرهام نمیتونه بدون من یه ثانیه هم دووم بیاره. شوخی میکردم باهاش
با تعجب نگاشون کردم و از این همه تفاوت شخصیت تو دو تا خواهر خونی و ک..نی!! انگشت تحیر بر لب گزیدم.
نوشته: Jasper
@dastanazadi
1.0K views21:50