Get Mystery Box with random crypto!

داستانکده آزادی

لوگوی کانال تلگرام dastanazadi — داستانکده آزادی د
آدرس کانال: @dastanazadi
دسته بندی ها: محتوای بزرگسالان (18+)
زبان: فارسی
مشترکین: 131.28K

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2021-10-28 00:50:29 دیگه جایی بودیم که اگه یکی وارد اتاق می‌شد هم به تخممون نبود. باید کارو پیش می‌بردیم. همینطور که داشتم کس و ک ونشو می‌خوردم یهو پاهاشو بست و سرمو بین پاهاش قفل کرد جوری که صورتم کاملا روی کسش بود. حتی جایی برای نفس کشیدن هم نبود. یه آه بلند کشید تن و بدنش شروع کرد به لرزیدن و تکون خوردن
- آاااااه... آه... پرهاااااااااااام... آاااااااااااااااااه
از میزان ترشحات کسش که کاملا مزه‌شونو حس می‌کردم فهمیدم ارگاسم شدید و قدرتمندیه. سر و صورتم کاملا خیس شده بود و من نیاز مبرم به اکسیژن داشتم و خوشبختانه سارا بعد از ارضاء شدنش و شل شدن بدنش پاهاشو از پشت سرم برداشت و من تونستم نفس بکشم.
یکی و دو دقیقه با بدنش ور رفتم و نوازشش کردم. هیکل سبزه‌ی گوشتی و هوس‌انگیزی داشت. گودی کمرش باعث شده بود ک ونش بیشتر تو چشم بیاد و همیشه منو درگیر خودش می‌کرد. سینه‌هاش اصلا یه ذره هم افتادگی نداشت و قشنگ سربالا و نوکشون رو به بیرون. نسبتا قد کوتاهی داشت و موهای خرمایی نسبتا بلندش رو کمر و صورتش ریخته بودن و جلوه خاصی بهش داده بودن
کم‌کم حالش اومد سرجاش و دیدم با خجالت روشو برگردونده اون طرف و سعی می‌کنه باهام چشم تو چشم نشه.
- چیزی شده خانم خوشگله؟ چرا قیافه می‌گیری؟
- پرهام این چکاری بود کردی؟ اصلا تا حالا تجربه‌اش نکرده بودم
- چیو؟ من که کاری نکردم
- تو از هیچی چندشت نمیشه؟ همه جا رو با زبونت لیس زدی. همه جا رو
- منظورت کجاس؟ واضح‌تر بگو.
- همونجا دیگه... بالا پایین و عقب و جلو همه رو خوردی و لیسیدی
- کجا؟
- پرهام!؟!؟!
- اسمشونو بگو تا بدونم کجاها رو می‌گی
- نمــــــی گم... روم نمیشه
- برو بابا... روم نمیشه!! باید بگی
- کُسمو می گم... کُس... حالا خوب شد؟
- کُس و .....؟!؟!؟
- ک ون... تو از اینکه کسمو... ک ونمو لیس می‌زدی ناراحت نشدی؟حالت به هم نخورد؟ مرتضی اوایل یکی دو بار اینکارو کرد یعنی کسمو خورد ولی بعدش گفت حالمو به هم می‌زنه منم با اینکه خوشم میومد اما دیگه اصرار نکردم. یعنی روم نمی‌شد.
- اون الاغ چی می فهمه از زیبایی. مزه کستو نچیشده نمی‌دونه چه لذتی داره. سوراخ کونتم که واویلاس. سارا تو بدنت فوق‌العاده‌اس. خوش‌تراش و سKسی. اون هنوز نمی دونه چی تو دستش داره و قدرشو نمی‌دونه.
دستمو کشیدم رو موهاش و آروم خزیدم روش و شروع کردم به خوردن ممه‌هاش که دوباره دیدم چشماش خمار شد. یکم که خوردم هلم داد عقب و آروم خودشو کشید روی من و گفت: ایندفعه نوبت منه.
کمر بندو با مهارت و یک دستی باز کرد و همزمان با دست دیگه‌اش با بدنم ور می‌رفت و زیرلب قربون صدقه‌ام می‌رفت. همین که شرتمو با سرعت و ناگهانی کشید پایین صدای واووووو بلندی به گوش رسید. ک یرم از شدت هیجان در مرز انفجار بود و صادقانه بگم خودمم ک یرمو با این هیبت ندیده بودم. شبیه بدن بدنسازایی که در اواخر دوره حجم هستن و دارن برای مسابقه آماده میشن. کلفت و گولاخ با رگهایی که که از دور و برش زده بودن بیرون. با کله‌ای که از شدت بادکردگی صاف و براق شده بود.
- پرهام این چیه؟
- اینه دیگه؟!؟!!
لباشو دور کله ک یرم حلقه کرد. آروم آروم شروع کرد به بالا پایین رفتن. گرمی دهنش حالمو دگرگون کرد. هر لحظه که داشت می‌خورد حجم بیشتری از ک یرمو می‌فرستاد داخل دهنش، طوری که کم‌کم حس کردم دارم تو گلوش تلنبه می‌زنم. بلند شدم سر پا و اونم چهارزانو جلوم بود حال خودمو نمی‌فهمیدم. از دو طرف موهای سرشو گرفته بودم و با سرعت ک یرمو تو دهن و گلوش عقب و جلو می کردم. یک آن حس کردم داره آبم میاد، قبل از اینکه کار از کار بگذره سریع ک یرمو از دهنش کشیدم بیرون و متوقف شدم. هنوز زود بود و من نمی‌خواستم فعلا آبم بیاد. بدجوری هوس کرده بودم ک یرمو بکنم تو اون ک ون خوش فرمش و یه آنال خاطره انگیز داشته باشم. اگه می دونست چه نقشه‌هایی برای اون ک ون نرم و ژله‌ایش دارم حتما پشیمون میشد از جواب مثبتش. یعنی اجازه میداد؟!!؟
چرخوندمش و آروم خمش کردم. آروم روی کس و ک ونشو بوسیدم و با لبام می کشیدم رو تن و بدنش، جوری که موهای خیلی ریز روی بدنش سیخ و پوست بدنش دون دون شده بود. ک ونشو آورد بالا مثل اینکه ک ون‌لیسی قبلی خیلی بهش حال داده بود. این دفعه که خوب نگا کردم دیدم سوراخ ک ونش اصلا تیره و سیاه نبود. کاملا همرتگ پوست سبزه‌اش بود. دور و بر کسش هم همینجور، یجورایی انگار قشنگ زیر آفتاب برنزه کرده باشی.
سوراخ ک ونشو باز با زبونم لیس زدم و با تمام اشتیاقم شروع کردم به خوردن کس و ک ونش، درست حدس زده بودم. خوشش اومده بود و داشت ک ونشو طرف من فشار می‌داد. با دستام دو طرفو باز کردم و زبونمو با فشار فرستادم تو سوراخ ک ونش و باور اینکه دارم ک ون یک زن دیگه رو اینجور با ولع و لذت لیس می زنم برام سخت بود. دوباره از سوراخ کونش تا توی کسشو با زبونم بالا پایین کردم و سارا هم شروع کرده بود به آه و اوه کردن. یه تف اساسی انداختم و انگشت اشارمو خیلی آروم کردم تو سورا
895 views21:50
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:50:24 ونم جوابی بهت بدم. راستش خودمم نمی دونم چی بگم. اما...
- خب بذار یه مهلتی به خوذمون بدیم و بعدا در بارش حرف بزنیم و فکر کنیم. بعد جواب مثبت بده!!!
لبخند عاقل اندر سفیهی تحویلم داد و روشو برگردوند اون طرف و موهاشو با دست گرفت و جمعشون کرد و با یه کش که نمی دونم از کجاش!! در‌آورد تو اون هیرو ویری همه رو با هم دسته کرد و بست. چند دقیقه‌ای همونطور وایساد و هیچ حرفی نزد. دست به کمر و پشت به من وایساده بود با خودش خلوت کرده بود. منم نخواستم بهش فشار بیارم رفتم تو ماشین و خرت و پرتا رو جابجا کردم و الکی کاپوت ماشینو زدم بالا تا یوقت اگرم کسی، آشنایی یا اون عروس دوماد کس و ک یر ندیده ما رو دیدن نگن این همه مدت کجا بودیم.
یه چند دقیقه‌ای وقت تلف کردم بعد رفتم تو پارکینگ. رفتم سمتش و با آرامش از پشت بغلش کردم به خودم فشارش دادم. واکنشی نشون نداد. گفتم: خب جواب مثبت منو می‌دی یا نه؟
لبخند شیرینی اومد رو لبش و بعد گوشه لبشو با دندون گرفت و تو همون حال گفت: آخه دلقک اصلاَ من چرا باید حتماً جواب مثبت بدم.
چهره‌اش شیطانی شد اومد جلو. چقدر قیافه این بشر زیبا و شیرین بود. حتی موقعی که قیافش شیطانی می‌شد باز هم یک شیطان سKسی و جذاب بود.
- اصلا می دونی چیه من اول باید ببینم چیا داری اون پایین. اصلا ببینم مالی هستش یا نه. ببینم میارزه به خاطرش ک یر کلفت مرتضی را ول کنم بیام سراغ این
- همچین میگی کیر کلفت مرتضی انگار من بودم چند وقت پیش از دم و دستگاه ناقص شوهرم گلایه کردم پیش خواهرم
-چیییییی... خاک تو سرم... خاک تو سر ساناز ... اصلا خاک تو سر هر جفتتون که میاین این جور حرفا رو به هم دیگه میگین. من مثلا خیر سرم رفتم پیش خواهرم درد و دل کنم. اونم همه رو آورده گذاشته کف دست توئه ... !!!
قش‌قش می‌خندید و منو گرفته بود زیر چک و مشت. یهو جو سنگین چند دقیقه پیش عوض شد و انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش منو تهدید می کرد و چنان و چنین می‌کرد.
- اصلا کی گفته اونو ولش کن.
- خب پس چیکار کنم؟
- مثل پلیس راهنمایی و رانندگی طرح زوج و فرد راه بنداز. روزای فرد با من روزای زوج با مرتضی.
- والا اینجور که به نظر میاد باید مثل دولت تدبیر و امید یه کلید بسازم بدم دستت خودت هر روز بیای و بری.
- اوه اوه چه کم اشتهام هستی. هر روز هر روز... مگه چه خبرته. آبجی کوچیکت هم تو صفه ها
- به من ربطی نداره. من الان نزدیک دو ساله یه سKس درست و حسابی نداشتم. حس و حال ارضا شدن بالکل یادم رفته. کم و کسری این دو سال و تو باید پر کنی. حالا خود دانی ببین مرد میدون هستی یا نه؟



درو باز کردم و رفتم تو. پشت سرم سارا وارد شد خیلی آروم طوری که حتی منم به زور شنیدم گفت: ساناز خونه نباشه یوقت.
خنده ام گرفت.
- بی خیال بابا. اول اینکه ساناز رفته آرایشگاه. در ثانی مگه اینکه بیای خونه ما چیز عجیبیه.
- نه اما امروز فرق داره. چیزی نمونده دلم بیاد تو دهنم. میخوای بذاریم برا یوقت دیگه
- دیگه کار از کار گذشته پشمونی سودی نداره. باید صدای جیغ و دادتو بشنوم
- پرهام ...
لباشو بوسیدم و بغلش کردم. آروم دستمو گذاشتم رو سینه‌اش و مالیدم. دکمه‌های مانتوشو باز کردم دوباره تاپشو دادم بالا پستوناشو که بدون سوتین بودن و مثل دوتا پرتقال افتادن بیرون و تکون تکون می خوردن نگاه کردم. دوباره شروع کردم به خوردن و لیسیدن و مکیدن نوک پستوناش. سرمو بغل کرده بود و چشماشو بسته بود. بلندش کردم رو دستام و بردمش سمت اُپن آشپزخانه و نشوندمش رو لبه طوری که راحت بتونم ممه‌ها و لب و لوچه‌شو باهم قورت بدم. یکی رو می خوردم و اونیکی رو می‌مالیدم بعد عوض می‌کردم. چند دقیقه با لذت پستوناشو خوردم و بینشون جولان دادم. از لیسیدن و بوسیدن و بو کردن پستوناش سیر نمی‌شدم. سارا هم کم‌کم یخش باز شده بود و صدای آه و اوهش شهوتمو بیشتر می‌کرد. دستمو کردم تو شلوارش، خواستم کسشو لمس کنم که...
جفتمون زدیم زیر خنده. کسشو تمیز کرده بود. کسش هلو نبود. یه شلیل صاف و بی مو و آبدار بود که آماده خوردن و لیس زدن بود. گفتم سارا خبری بود دیشب؟!
چیزی نگفت و آروم سر منو فشار داد پایین خودش دراز کشید رو آپن. رفتم پایینتر و خیلی آروم شلوار و شرتشو با هم کندم. رفتم بی پاهاش و سر و صورتمو می‌مالیدم به کسش و عطر بدنشو که تو اون نقطه غلیظ‌تر می‌شد رو با ولع تمام استشمام می‌کردم و لذت می‌بردم. لبای کسشو شروع کردم به مکیدن. با زبونم لای کسش می‌کشیدم و بالا پایین می‌کردم و همزمان پستوناشو هم چنگ می‌زدم و نوکشونو می‌مالیدم. پاهاشو آوردم بالا جوری که سوراخ ک ونشم رو اومد. نگام کرد و خواست مانعم بشه ولی مجال ندادم و با زبونم سوراخ ک ونشو لیس زدم.
- پرهااااااااااااااااام نههههههههههه..... پرهاااامم نکن. پرهااااااام... آاااااااه قربونت برم.
چندین و چند بار از سوراخ ک ونش تا لای کسشو با زبونم رفتم و برگشتم. زبونمو کرده بودم توی کسش و شیرینی وجودشو با تمام وجود می‌چشیدم.
860 views21:50
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:50:18 . یاد بعضی حرفا تو فضای مجازی افتادم که ممه 85 رو کردن تو بوق و کرنا ولی از لذتی که این ممه داره غافلن و عمری در حسرتش خواهند موند.
هر دو تا پستونشو چنگ زدم و مالیدم و کشیدمش سمت خودم. رایحه بدن سارا با عطری که زده بودن و شهوتی که سراسر وجودمو گرفته بود دست به دست هم داده بودنو داشتن دیوونم می کردن.
یهو چرخوندمش و شلوار سفید نخی و نرمشو به همراه شورتش کشیدم پایین. با فشار دستم خمش کردم جلو و در نتیجه چاک ک ونش باز شد. با صورت رفتم لای ک ونش و صورتمو مالیدم بهش. تازه حموم کرده بود و بوی بدنش همراه عرق تمیزی که رو بدنش بود باعث شده بود کاملا از خودم بیخود بشم و اختیار کارام دست خودم نبود. از پشت خط کسشو لمس کردم و با انگشتم بازش کردم. دستامو گذاشتم رو کمرش و بیشتر خمش کردم به جلو و همزمان کس و ک ونشو با زبونم لیس زدم. عجب بو و مزه‌ای داشت لاکردار. بدون ذره‌ای بوی نامطبوع. دیگه نمی‌فهمیدم دارم چکار می‌کنم. لیس می‌زدم. می‌مکیدم و گاز می‌زدم و بوش می‌کردم. از پشت روناش تا سوراخ ک ونش یک میلیمترم حروم نکردم. لیسیدم و خوردم.
- پرهام بسه. داری ناراحتم می‌کنی
- تو چرا سوتین نبستی سارا...
- پرهام ولم کن ... چرا همچین می‌کنی؟
- چرا سوتین نبستی سارا... برا من آمادشون کرده بودی؟
- نهههههه... آااااااااه.... پرهام نکن. خواهش می‌کنم...
- اگه نمی‌خواستی کار به اینجا بکشه چرا سوتین نبستی؟
یهو با قدرت هلم داد عقب و خودشو جمع و جور کرد. موهای خرماییش ریخته بودن رو صورتش و صدبرابر جذابترش کرده بود. شدیداً داشت نفس نفس می زد.
رفتم سمتش. بغض کرده بود و داشت تاپشو می کشید پایین. با حالت عصبی انگشتشو گرفت سمت من و با صدای آروم و خشمناک گفت: پرهام نزدیک من نیا. تو امروز زده به سرت... اصلا می فهمی چکار کردی خره؟ گند زدی به هر چی خواهر برادریه... ساناز بفهمه چی میگه بی شعور؟... مرتضی بفهمه که تیکه بزرگه جفتمون گوشمونه
- سارا چرا بچه بازی درمیاری؟ هر دومون تو این سالها می‌دونستیم یه روزی این اتفاق میفته... امروز نه فردا. فردا نه پس فردا. می‌دونی که دیوونتم. می‌دونی که عاشقتم. پس چرا اذیتم می کنی سارا
- پرهام من با چه رویی تو صورت خواهرم نگاه کنم. چجوری با شوهرم و پسرا روبرو بشم؟... زد زیر گریه
رفتم نزدیکش و بغلش کردم. تقلا می کرد و با مشتاش می‌کوبید به تخت سینه‌ام و در همون حال گریه می‌کرد.
- پرهام من نمی‌تونم این کارو بکنم. نباید اینکارو بکنیم پرهام
- سارا عزیز دلم من مجبورت نمی‌کنم، ولی بدون که من بدجوری عاشقتم. دلم گیرته لامصب
- چرا الان اینو میگی؟ پس چرا اومدی خواستگاری ساناز؟ چرا می خوای من و خواهرم و خودتو بدبخت کنی؟ ما که از بچگی با هم بودیم. چرا اونمودقع لالمونی گرفته بودی؟ هاااااا
- این چه حرفیه؟ چه بدبختی؟ من سانازو دوست دارم خودتم اینو خوب می دونی. اما همیشه گفتم آرامش و مناعتی که تو داری ذره‌ای تو وجود سارا نیست. این اون چیزیه که من تو زندگیم کم دارم. تو زندگی با ساناز هر چیزی میشه به دست آورد ولی دریغ از یه ذره خوش‌زبونی و لطافت. تو زندگیمون لحظات شاد و دلخوش داشتیم ولی قطره بودن در مقابل دریای طوفانی ساناز ذره‌ای آرامش که حتی همونم با کوچکترین موردی به یه بحث بزرگ و بی پایان تبدیل میشه.
کم‌کم فاصله گرفتیم از هم. بعضی وقتا حتی حس می کنم که دیگه نمی‌شناسمش. زندگیش شده کارشو و عشقش شده پول درآوردن. سارا من این زندگی رو نخواستم. من نمی‌خواستم کل روزمون فقط ماشین حساب دستمون باشه و سهم و خریدامونو تو زندگی به رخ هم بکشیم.
منم دیگه کم‌کم داشتم گریه می‌کردم.(ای پفیوزی بودم من. چه فیلمی بازی کردم اونجا) اومد نزدیکتر و دستاشو آورد جلو. صورتمو گرفت و سرمو آورد بالا
- پرهام یعنی می خوای به خاطر اینکه خواهر من زندگی رو برات سخت کرده جفتمون بهش خیانت کنیم. اصلا می‌فهمی چی داری میگی؟
- هر اسمی دوس داری روش بذار. خیانت... کم آوردن... در رفتن از زیر مسئولیت... ولی منو از خودت نرون سارا. از زندگی من نرو بیرون سارا... تو نباشی بدجوری کم میارم دختر
- خب الان از من می خوای چکار کنم؟ لنگامو بدم بالا بگم بیا بکن توش پرهام خان... من نمی‌گم هیچ حسی بهت ندارم، دارم. منم بعضی وقتا باهات تو فانتزیام عشق بازی کردم. منم صبوری و خوش اخلاقی تو رو دوست دارم و اینم می‌دونم که خواهرم لیاقت عشق تو رو نداره. ولی اینو بدون که منم زندگی خیلی گل بلبلی ندارم. من و مرتضی هم کم مشکل و مسئله نداریم. ولی پسر خوب ما که نباید با هر تقی به توقی خوردن خودمونو بندازیم بغل یکی دیگه.
- مگه من تا حالا همچین کاری کردم؟ مگه من آدم لاشی بودم تا حالا؟ کِی منو با این دختر و اون زن دیدی که این حرفو می زنی. من می‌گم. بیا با هم بعضی وقتا از های و هوی زندگی دور بشیم و با هم خوش بگذرونیم. قرار نیست همیشه سKس باشه توش. برای من همین که با هم باشیم و شیرینی وجودتو بچشم کافیه.
- پرهام من الان نمی ت
860 views21:50
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:50:12 د ساک رو برداره. جوری که ک ونش کاملا چسبید به کیرم. خودمو زدم به اون راه و آروم دو تا دستمو گذاشتم رو کونش که مثلا بیا کنار اما حالتمون جوری بود که انگار دارم توش تلمبه می زنم. وای که چقدر نرم بود ژله ای. یک آن از خود بیخود شدم و تو همون حال فشارش دادم به طرف ماشین. کم مونده همونجا آبم بیاد.
آروم ولی با یه حالت عصبی گفت: پرهام چیکار داری می کنی؟ حواست هست؟
سریع خودمو کشیدم کنار و با اضطراب گفتم: هیچی... مگه چی شده؟خب اینا سنگینه دارم کمکت می‌کنم. نگاه سنگینی بهم کرد چیزی نگفت.
کمک چی می کنی به من مثلا. چسبوندی به من اون... لا اله الی الله
ازم فاصله گرفت و رفت طرف در خونه. زنگ رو زد و گفت که برای چی اومدیم. نگران بودم که چه فکری تو مغزشه؟ یخ کرده بودم و فکرم کار نمی‌کرد و رنگ به رخسارم نبود. این چه کاری بود آخه مردک؟ اصلا امروز چه مرگته تو؟ می فهمی داری چکار می‌کنی؟ اینهمه مدت سعی کردی ناراحتش نکنی اما امروز چیزی نمونده بکنیش؟ ناراحتش کردی؟ دیگه نزدیکت هم نمیاد چه برسه به اینکه باهات حرف بزنه. تو این فکرا بودم که صدام کرد: جناب نیروی کمکی، نمی‌خوای کمک کنی؟ البته نه مثل دفعه قبل... اونو بذار برای بعد. فعلا یه کمک واقعی کن تموم شه بریم به زندگیمون برسیم.
یکم خودمو جمع و جور کردم و چشم گفتم رفتم سمتش. بدنم کار می کرد ولی فکرم دائما اون صحنه چند لحظه قبل رو مرور می کرد. اصلا امروز چرا اینجوریه؟ چرا همش داریم سوتی میدیم؟ چرا جفتمون حواسمون پرته؟ چرا
من داشتم ک ون سارا رو چنگ می زدم و کیر باد کردمم روی کونش بود
سارا ک یر شق شده منو لمس کرد و لبخند زد
ممه های سارا درست جلو صورتم بودن و کسش کاملا دم دستم
فکرم شدیدا مشغول اتفاقات امروز شده بود. رفتیم بالا و صبحونه نوگلان باغ سKس رو رسوندیم و و کمی هم فرمایشات حکیمانه بهشون دادمم اومدیم پایین. از راه پله که اومدیم پایین رفتیم توی پارکینگ. داشتیم می رفتیم سمت ماشین اما من تو فکرم داشتم یه برنامه می‌چیدم. یه نقشه شیطانی برای سارا خانم کون ژله ای. چیزی که جریح‌ترم کرد حرفی بود که بیرون خونه بهم زد. یعنی چی اونو بذار برای بعد. یعنی بعدش برنامه‌ای داره برام. شاید هم بدون منظور یه چیزی گفته بود. در هر حال باید می‌چسبیدم به کار خوردم.
یکی از پاکتها رو انداختم زمین. رفتیم سمت ماشین و و داشتیم جابجاشون می کردیم که گفتم: سارا مثل اینکه اون پاکت قهوه‌ای رو جا گذاشتیم. می‌شه بری بیاریش؟
نگاه ملتمسانه‌ای به من کرد و اخماش رفت تو هم و راه افتاد. در رو که هنوز بسته نشده بود باز کرد و رفت تو پارکینگ. منم بی سر و صدا دنبالش راه افتادم و دیدم که رفت تو راه پله. همینجور که داشت از پله ها می رفت بالا دو طرف ک ونشو می دیدم که دارن بالا پایین می‌پرن. عصبی شده بودم و دل تو دلم نبود. از یک طرف می‌ترسیدم کار دست خودم بدم و آبروریزی بشه از یه طرف هم با اتفاقات امروز بدجوری شیطون رفته بود تو جلدم.
ورودی ساختمون آپارتمان پارکینگ بود و راه پله از وسط پارکینگ به صورت مارپیچی می رفت بالا. به این ترتیب بعد از ورود به پارکینگ راه پله بود و بعدش هم یه محوطه کوچولو که چون چراغهاش کامل نبود تاریک و دنج بود و مناسب نقشه‌ی جنسانی!! من
پاکتو برداشتم و رفتم به طرف نقطه استراتژیک خودم و سارا رو صدا کردم.
- سارا بیا پایین پیداش کردم
- خوب شد. من یکی که دیگه حالشو نداشتم اینهمه پله رو برم بالا
- خب کوش؟ چی بود اصلاً؟... پرهام کوشی؟کجایی؟
- اینجام... این پشت
- اونجا چیکار می کنی آخه؟ تو تاریکی اونم
- بیا... نترس... کاریت ندارم
- کاریم نداری؟ یعنی چی؟ مگه کاری هم هست...
مهلت ندادم حرفشو تموم کنه. دستمو گذاشتم رو کمرش و محکم فشارش دادم به سمت خودم. بلافاصله لباشو با حرص و ولع عجیبی کشیدم تو دهنم و همزمان هم زبونمو با فشار هل دادم تو. خشکش زده بود انگار و مقاومتی نمی کرد. با دستام دو طرف صورتشو گرفتم و شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن لب و زبون سر و صورتش
- پرهام... نکن... این چه کاریه؟
- هیسسسس
یکم دیگه شل شد. به نظرم کمی ترسیده بود. اما نم نمک باهام همراه شد اونم شروع کردن به مکیدن لب و لوچه من. جسورتر شدم و دستم و گذاشتم رو سینه‌اش... واااااااااااااااااای سوتین نبسته بود. فشار خونم رفته بود بالا. قلبم شدیدترین ضربان عمرشو داشت می‌زد. پستونشو فشار دادم چشماشو بسته بود و عکس‌العملی نشون نمی‌داد، اما همین که نوک پستونشو گرفتم و کمی فشار دادم آاااااه بلندی کشید. دستامو از زیر بردم تو و تاپشو دادم بالا.
از چیزی که می‌دیدم نفسم گرفته بود. یه جفت ممه بلوری با نوک قهوه‌ای که از فرط هیجان داشتن می‌لرزیدن و دورشون مور مور شده بود. خوش فرم و خوش دست با سایز حدود 70 یا 75 که عمیقاً و شدیداً باب میل من بود. قبلا از رو لباس تو ذهنم تصورشون کرده بودم و باهاشون خاطره ساخته بودم ولی تو واقعیت از اونم زیباتر و هوس انگیزتر بودن.خوش دست و خوشمزه
860 views21:50
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:50:05 یکی دو تا چک و لگد حواله من کرد کیف و سبد صبحونه رو ازم گرفت و گفت ببین آرایشم خوبه؟ ابروهام پاک نشده باز؟
گفتم نه بابا تو خیلی هم خوشگلی. حداقل از اون دختر خاله سیاه ذغالیت خیــــــــلی بهتری.
انصافاً هم خیلی خوش قیافه و زیبا بود. همسرم و خواهرش از نظر زیبایی چیزی کم و کسر نداشتن. دو نفر با چهره و اخلاق کاملا متفاوت و از دو دنیای متضاد.
همسرم ساناز با پوست روشنش که گندمزارهای وسیع رو به یاد میاورد و چشمهای کشیده‌اش که کاملاً به لبای قلوه‌ای و هیکل توپرش میومد دلربایی خاصی داشت ولی اخلاق و زبان تیزش که معمولاً با لحن و صدای قاطعی صحبت می‌کرد و اعتماد به نفسش که ناشی از شاغل بودنش بود باعث می‌شد کمتر نشانی از ظرافت زنانه تو رفتارش باشه و کاملا در نقطه‌ی مقابل سارا بود.
سارا هم قد ساناز بود با پوست سبزه و چشمهای درشتش که سیاهی فضای بی پایان رو در خودش داشت همراه با صدای ظریف و لرزانش که نشان می‌داد چندان عزت نفسی براش نمونده و منشأش رفتار توأم با تحقیرهای شوهر عقده‌ایش بود باعث می‌شد بدجوری تو دلم جا بگیره و دوستش داشته باشم. صبور بود و متین. شکل خاصی از اقیانوس که مملو از آرامش و ظرافت بود.
بگذریم ... با عشوه‌ای که بدجور بهش میومد حرف منو نادیده گرفت و گفت: بذار تو آینه یه نیگا به خودم بندازم بعد برم.
دستشو گذاشت رو کنسول و خم شد طرف من تو آینه خودشو برانداز کردن. یه دستی به ابروهاش کشید و دور لبشو چک کرد و خواست برگرده دستش سر خورد با صورت افتاد رو پای من و دنده ماشین رفت تو پهلوش و یه آخ بلند کشید. هرکی از دور نگاه می‌دید فکر می‌کرد مرده زنه رو تور کرده آورده تو یه کوچه خلوت زنه هم داره براش ساک مجلسی ارائه می‌کنه. البته حقم داشت چون پوزیشن دقیقا به همون شکلی بود که نباد باشه.
سارا اومد بلند شه ناخودآگاه دستشو گذاشت رو ک یر من که به خاطر صحبتای چند لحظه قبلمون حسابی باد کرده بود. جفتمون خشکمون زد. بیچاره درد پهلوش یادش رفت بدون اینکه به من نگا کنه آروم بلند شد لباسشو درست کرد و خرت و پرتا رو جمع کرد.
زیر چشمی داشتم نگاش می‌کردم که حس کردم خنده‌ی ریزی کرد و پیاده شد. منم پیاده شدم و صندوق عقب ماشینو باز کردم تا بقیه وسایل رو بذارم پایین. دوباره یه جورایی شده بودم. باز هوس هیکل برنزه و کون قلنبه اش زده بود به سرم. منظره صبح بازم اومد تو نظرم و جسورتر شدم خواستم یکم بیشتر پیش برم ولی ناخودآگاه یه ترس عجیب اومد تو سرم که باعث شد پا پس بکشم.
همیشه سعی می‌کردم این افکارو از خودم دور کنم. آخه ازش خوشم میومد. دوسش داشتم. بهترین دوست این سالهای من بود. بهترین همدم و سنگ صبورم بود. دوست نداشتم باعث رنجشش بشم. اگه ازم می رنجید چی؟ اگه فکر می کرد آدم بی جنبه‌ای هستم چی؟ اگه به ساناز می گفت چی؟ اگه... اگه... اگه... بدتر از همه اگه باعث می‌شدم ازم دور بشه چی؟ این اگرها و بقیه اگرها دور سرم در حال چرخیدن بودن و داشتن مثل مورچه تو مغزم جولان می دادن
- بذار کمکت کنم... راستی سارا می خوای این دفعه منم بیام بالا؟
- لازم نکرده تو امروز به اندازه کافی منو حرصم دادی... بیای بالا کلی اون بیچاره ها رو دق می‌دی منم آخر سر یا تو می‌کشم یا خودمو؟
کیفش کوک بود. کاملا معلوم بود که حالش خوبه. آخه معمولا کم حرف بود و بیشتر گوش می کرد. اما امروز صبح تا حالا داره با من کل‌کل می‌کنه و پا‌به‌پای من تیکه می‌اندازه. منم خوشحال بودم که امروز بهانه‌ای جور شده تا یه چند ساعتی با سارا بچرخم و باهاش حرف بزنم بدون اینکه نگران بازجویی و سین جیم بقیه باشم.
- خیلی خب بابا امروز چه بداخلاق شدی تو... برعکس شدین شما دوتا... اون از ساناز صبح خروس تا حالا فک می زد وبگو بخند می‌کرد عوضش تو شدی برجک زنگروه تخریبچی ها. هی می‌زنی تو برجک منِ مادر سKسی
- خب شاید به خاطر اینه که جنابعالی حسابی بهش خدمت کردی و ...
بازم حرفشو قورت داد و صورتشو کرد اون طرف. نتونستم جلوی خندمو بگیرم. زدم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند
- بابا تو خودت هم امروز حالت زیاد خوش نیستا. چته؟ هی قصه های شب جمعه رو میاری وسط. خب چه می‌شه کرد دارندگی و برازندگیه دیگه... داریم دیگه. مگه شما شب جمعه خواب موندین
- نخیر... اصلا هم این خبرا نیست تو ام پررو نشو... خنده کمرنگی کرد و ادامه داد راستش ما خیلی وقته دیگه ...
- خیلی وقته چی؟ شب جمعه ندارین یا نه کلا منتظر شب جمعه نمی مونین؟
- اصلا به تو چه؟مگه تو فضولی؟ ما شب جمعه نداریم عوضش شب شنبه داریم، شب یکشنبه داریم ...
- آره معلومه...اصلا شما همه شبای هفته سولاخی می زنین. داگ استایل... 69... اینوری... اونوری... از پشت... از جلو
می دونستم دارم زیاده‌روی می‌کنم. ولی انگار سارا هم خیلی بدش نمیومد از این صحبتا.
- اَااااااه چرا اینقدر ور می زنی؟ بیا برو کنار بذار به کارامون برسیم. چته تو؟مورچه خوردی؟
اومد ساک رو برداره از صندوق کاملا مابین من و ماشین ایستاد و خم ش
829 views21:50
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:49:59 چشم سفیدا ... یادم باشه به زندایی دست مریزاد بگم با این دختر بزرگ کردنش... اصلا می دونی چیه... تو لازم نیست به من کمک کنی برو اون اونور دست به من نزن نامحرمی...
- حرف بیخود نزن پسر ... پس چی حرف مفت می زدی می گفتی من جای خواهرتم. بیا ببینم ... بلند شو
- دست به من زدی نزدیا ... اصلا برو لباستو درست کن بعد بیا... همه جات ریخته بیرون... این چه وضعشه می‌بینم حالی به حولی می‌شم.
تازه یادش افتاد که تو چه وضعیه. مانتو رو کشید جلو و با خنده گفت: پررو ... چشم چرون اصلا تو چرا نیگا می‌کنی... بی حیا
- من کجا نگاه می‌کردم. اینقدر درشت بودن خودشونو فرو می‌کردن تو چشم من
- چیییی؟؟ ... اِوا ... خاک تو سرت ...
اومد یکی دو تا کشیده ملایم زد تو سرو صورتم و منم در حالیکه داشتم فرار می‌کردم سعی می‌کردم بیشتر کتک نخورم پرسیدم خب بابا باشه دوباره اونا رو نکن تو چشم من... پسرا کجان؟ اصلا ببینم این شوهر فلان فلانت کجاس؟ باز روز جمعه‌ای رفته سر کار؟
خودشو یکم جمع و جور کرد رفت تو اتاق و گفت: پسرا با از طرف مدرسه رفتن اردو و مرتضی هم که خودت گفتی. آره سر کاره
- نمی‌گن مامانشونو تو خونه تنها می‌ذارن آقا گرگه میاد می‌خوردش
- نه بابا کی دیگه منو میاد بخوره ... مرتضی که کلا ما رو تحویل نمی‌گیره ... پسرا هم که کم‌کم دارن بزرگ می‌شن و حرفای من براشون لالاییه
مرتضی، باجناق عزیز!!! بنده راننده ماشین سنگین بود و چشم و چراغ فامیل!!! خیلی راه دوری نمی‌رم. عشقش پول درآوردن و جمع کردن و اضافه کردن صفرهای حسابشه. یه برج زهرمار از پهنا کردن تو ماتحتش انگاری، بس که کسی ندیده این بشر خنده رو لبش بیاد.


پسراشون هم بابک و سیامک به ترتیب 8 و 10 ساله بودن و عین باباشون گَنده دماغ و رو اعصاب. فکر کنم کلاس سوم و پنجم بودن، بیشتر دنبال بازیگوشی‌ها و پررو بازیای پسرای این دوره زمونه.
چون خیلی حاضرجواب و بی‌ملاحظه بودن خیلی باهاشون گرم نمی‌گرفتم. البته شاید بیشتر به خاطر خلق و خوی پدرشون که آدم بی‌شعور و شدیداً خسیسی بود و بچه ها هم بیشتر به باباشون رفته بودن خیلی بچه های محبوبی نبودن تو فامیل نبودن. با اینحال به خاطر ساناز و سارا معمولاً کاری به کارشون نداشتم و حداقل جلو روشون حفظ ظاهر می‌کردم.
- اختیار دارین بانو... شما تازه دارین رو میاین ... کافیه لب تر کنین تا براتون کرور کرور عاشق و دلداده بریزن بیرون
خنده‌ی ملیحی کرد و شکلک خوشگلی رو صورتش بهم تحویل داد. "لازم نکرده کرور کرور آدم بیان همون یکی که باید باشه کافیه... که اونم نیست...
می‌خواستم جو رو عوض کنم اما چیزی به مغزم نمی‌اومد. گفتم خب بی خیال این صحبتا، آماده شو با هم بریم بیرون یکم بگردیم. بعد بریم به این شادوماد تبریک بگیم و تشکر کنیم بابت اینکه عروس ما رو ... بــــــــــــــله.
- گمشو... خندید و رفت آماده بشه.
تو راه یکم بگو بخند کردیم و سر به سرهم گذاشتیم و یکم هم گشتیم. جفتمون کلی کار و گرفتاری داشتیم ولی حس می‌کردم اونم مثل من از اینکه پیش هم باشیم لذت می‌بره و این همراهی بهانه‌ایه که کمی از زندگی روتین و خسته کنندمون دور بشیم. بالاخره رسیدیم در خونه زوج صفر کیلومترمون.
- ای بابا اینا چرا اومدن وسط بیابون خونه گرفتن. مگه جا قحط بود آخه
- حرف نباشه. چیکار کنن خب؟ اول زندگی که نمی‌تونن بالاشهر خونه بخرن. همینم که خریدن به زور وام و کمک خانوادشون بوده
- بابا آدم می‌ترسه شب اینجا تنها بیاد. ببین وسط بیابونه. تازه شنیدم فعلا هم فقط واحد اینا پره. بقیه هنوز خالیه
- همه مثل شما بچه بالاشهر نیستن که. تازه‌شم بعد کلی سگ ذو زدن چاره نداشته باشی به لونه مرغ هم راضی می‌شی
- آخه باباجان ببین. آدم تا از مرکز بیاد برسه اینجا شصت نفر انگشت می‌کنن تازه کار به اونجاها نرسه خوبه.
- عهههههه... حالا ببینا. هی هیچی نمیگم بیشتر روش وا میشه
باز هم داشت جدی می‌شد برا همین یکم شیطنتم گل کرد.
- راستی سارا میری اون بالا چی می‌گی بهشون؟ می‌گی خدا قوت پهلوون ... یا ممنونم دلاور ... اصلاً شایدم تو رو می‌فرستن که دستمال خونی رو تحویل بگیری مدرک داشته باشن آره دخترمون پرده داشت.
- نخیرم... من فقط می‌رم بالا صبحونه رو می‌دم و می‌پرسم چیزی کم و کسر نداشته باشن. اون بیچاره‌ها خودشونم روشون نمی‌شه به من نیگا کنن یا کسی مزاحمشون بشه ولی رسمه دیگه چه می‌شه کرد؟
- کم و کسر؟ مثلا چی؟ کاندوم؟ آره اونا روشون نمی‌شه ... خودشون قبلا همه کارا با هم ردیف کردن تازه بعد سه سال عروسی گرفتن. نگران نباش اونا روشون خیلی بیشتر از من و توئه. اصلا خجالت نمی‌کشن. تو مراقب خودت باش یوقت تو رو نکِشن رو تشک.
- پرهام امروز خیلی پررو شدیا... فقط کمر به پایین حرف می‌زنی... گفته باشما... اصلا اونا منو می‌خوان چیکار؟ من به چه دردشون می‌خورم؟ ها....
- یادت که نرفته پارسال، عروسی اون یکی دختر خاله‌ات، می‌گفتی هی دعوت می‌کردن بیا تو... توام کم مونده بری داخل
دوباره
862 views21:49
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:49:53 داستان خیانتی که خیلی چسبید
خیانتی که خیلی چسبید
1398/4/19
خیانت
زنگ در رو زدم و منتظر شدم یکی جواب بده. بالاخره صدای پای یکی اومد.
- کیه؟
- منم دختر ... وا کن دیگه ریخت!!
با خنده و تعجب خواست در رو باز کنه که مهلت ندادم و دویدم سمت دستشویی و در همزمان زیپ شلوارمم باز کردم و پریدم تو.
- اووووووووهوی چه خبرته؟ مگه بی خبر جیشت گرفته؟
خندیدم گفتم: نه خبر داده بود منتها من خونه نبودم خودشم کلید داشت ... تا من دارم جیش دونمو خالی می کنم تو برو آماده شو که بریم و زود برگردیم ... من کلی کار دارم.
- باشه ... فقط تو رو جون مادرت بشین جیش کن تا همه جا رو نجس نکردی
- حالا تو برو اینقدر سربه سر من نذار ... بذار به کارم برسم.
غرولند کنان رفت تو درم پشت سرش باز گذاشت.
سارا خواهر زنم بود. خوش اخلاق و خوشگل و به معنای کامل کلمه آرامش مطلق. با همدیگه جور بودیم و صمیمی. تو صدا و لحنش ناز و عشوه خاصی بود که خیلی دوسش داشتم. باسواد بود و باکلاس که رو صحبت کردنش هم نشون میداد و خیلی کتابی و رسمی حرف می زد. منم بابت طرز صحبت کتابیش خیلی سربه سرش می ذاشتم.
شوخیهامون بعضی وقتا بیش از حد می‌شد ولی تو جمع و بین بقیه بیشتر مراعات می‌کردیم تا حرف و حدیثی پیش نیاد. الان هم یه ماموریت خوف و خفن بهمون واگذار شده بود که باید به نحو احسن انجامش می‌دادیم.
دختر خاله خانمم دیشب عروسیشون بوده و طبق رسم و رسوم مسخره ما آذریها یکی از اقوام دختر باید صبحونه و خورد و خوراک عروس و داماد رو براشون ببره که یوقت آقا داماد زحمتش نشه قله فتح شده‌شو ترک کنه. خانواده عروس (خاله و شوهر خاله خانمم) چون شخص خاصی دم دستشون نبود و البته به خاطر صمیمیتی که بینمون بود از خانمم خواهش کرده بودن که من زحمتشو بکشم و صبحانه شاداماد و عروس خانم رو ببرم.
منم قبول کردم اما گفتم باید خودش یا یکی از خانمها هم همرام بیاد که یوقت بد نشه!! اونم گفت: من که باید برم بیرون. وقت آرایشگاه دارم عوضش زنگ می زنم سارا بیاد امروز جمعه‌اس اونم بیکاره... تازه سرش درد می‌کنه برای اینجور کارا
گرفتاری شده بودم از دست این خاله‌های خانم، آخه یکسال پیش هم عروسی اون یکی دختر خاله‌اش باز من و سارا زحمت بردن صبحونه داماد رو متقبل شدیم و رفتیم از آقا داماد تشکر کنیم که دختر فامیلمونو برده رو تخت!!!!
تو همین فکرا بودم که دیدم سارا داد زد: پرهام همه چی اوکیه؟ چیزی کم و کسر نیست؟ نریم اونجا مثل پارسال بگی کره مربا یادم رفت پنیر یادم رفت. من نمی‌رسم چند دور بریم و برگردیم. کار دارم کلی ورقه هست که باید اصلاح کنم. تازه باید جلسه مدرسه هم برم. به زور یه دوش گرفتم که بعداً نرسیدم خیالم راحت باشه.
- سارا ول کن دیگه توام ... چه گرفتاری شدم یه آتو دست تو دادم... خواهر زن جای خواهر خود آدمه باید راز نگه دار باشه... نه مثل تو که آبرو و حیثیت واسم نذاشتی... سبزی فروش محله‌ی بالا کریم زاغی هم فهمیده پرهام پارسال " صبحونه‌یِ شبِ زفافِ دخترخاله‌یِ خانمش " کره مربا یادش رفته... اینو گفتم رفتم تو تا اگه خرت و پرتی داشت بردارم با خودم
بلند بلند خندید... چقدر صدای این موجود رو دوست داشتم. بعضی وقتا هوسیم می‌کرد و رام. اما سعی می کردم خیلی بروز ندم تا شر نشه برام.
همین طور که پله ها رو دو تا یکی می‌کردم برم بالا پام گیر کرد به پله آخری و تلوتلوخوران وسط هال ولو شدم همزمان یه آخ بلند هم گفتم.
داد زد چی شد؟ و اومد بیرون از اتاق... خدا مرگم بده طوریت که نشد. اومد بالا سرم خواست دستمو بگیره که یهو از منظره بالا سرم نفسم بند اومد. سارا مانتو لیموییشو نصف و نیمه پوشیده بود و جلوش باز بود. یه تاپ سفید هم زیرش پوشیده بود که باعث میشد چاک سینه اش جلوه‌ی خاصی داشته باشه. سوتین هم نبسته بود هنوز و نوک سینه‌هاش معلوم بود. تازه بدتر از همه اینا شلوار نخی سفیدش بود که باعث شده بود کسش از اون زیر خودنمایی بکنه، جوری که که حتی خط کسش هم معلوم بود. ترازوی ذهنم سریع شروع کرد به چرتکه انداختن. قشنگ یه 200-300 گرمی داشت. یکم کوچکتر از کف دست من بودن، اندازه یه هلو آبدار... شایدم یه شلیل آبدار و تازه
دستمو گرفت که کمک کنه بلند شم منظره روبرو با عطرآرامیسی که زده بود قاطی شدن و بالکل هوش از سرم ربود. داشتم بلند می‌شدم که حس کردم همه چی اسلوموشن شده و یه یه ربعی طول کشید منظره دلپذیر جلو صورتم بود تا بلند شم. اما با دیدن چهره‌ی خندونش و اون چشمای سیاه براقش یهو به خودم اومدم.
- نگران نباش ... چیزی نیست ... پله هاتونو درست کنین دیگه بابا اَه... آدم ندیدن انگار... گیر می کنن به پای مردم
- پله های ما چیزیشون نیست... تو انگار دیشب شب جمعه بود اضافه کاری داشتی هنوز خواب از سرت نپریده... یادم باشه از ساناز بپرسم داستان ...
یهو حرفشو قورت داد. سرخ و سفید شد... حس کرد کمی زیاده روی کرده باز!!
گفتم: نهههههه ... بگوووووو ... دیگه چیا واسه هم تعریف می کنین شما
926 views21:49
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:49:44 کرد کردیم کردیم دیدم وسطاش گف بزار تو کصم گفتم باو دست بردار ول کن نمیشه دختری منم بدم نیومدم ولی ب ریسکش نمی ارزید خیلی اصرار کرد گف باید بکنی منم گفتم حالا چیزی نمیشهه ک ازیه طرفم حشری بودم انداختمش ب جلو درازکشیده یواش یواش هول دادم جلو دیدم خون اومد گفتم مشکلی نیس فوقش میدوزیم
دیدم یه اخ کوچیک گف ولی حشری بوداونم
منم کردم همینجوری دیدم ابم داره میاد خاستم بپاشم رو ممش نشونه گیریم ضعیف بود پاشید تو صورتش تمام بعدش فهمیدیم چ غلطی کردیم ولی مهم نبود چون من میخاستمش رفتیم حموم اونجا یزره گریه کردو منم بغلش کردم گفتم اشکال نداره تواولو اخرمال خودمی دیدم دوباره راست شد بازم کردمش ازکص میگف یکم میسوزه فقط بازم عشق بازی کردیمو اومدیم بیرون رفتیم دوربزنیم ک گف نمیام حسش نیس رفتیم رو تخت دراز بکشیم خوابم برد دیدم ساعت ٧غروبه گشنم شد رفتم ببینم چی هس تویخچال همه چی بود ولی چیزی بلدنبودم درست کنم سه تاتخم مرغ ورداشتم رب زدم درست کردم صداش کردم بیاد بخوریم خیلی حال داد این خوشمزه ترین تخم مرغی بود ک ب نظرم خوردم چون باعشقم زدیم ب بدن

شد ساعت ٨گفتم ک من برم خونه یه موقع نیان مارو باهم بوسیدمشو زدم بیرون حس کردم کاره خوبی نکردم ولی گفتم اولو اخر ماله خودمه دلیلی نداره ناراحت باشم گذشت روزها ۴ماهی گذشت دیدم رفتارش باهم سرد شده مثله قبلنا نیس جواب سلاممو نمیداد گفتم نکنه پریودی گف نه اعصاب نداشت
زنگیدم بهش گفتم سلام بانو چطوری گف چی میگی گفتم چرا اینجوری میحرفی گف خاستگار اومده بود کیس خوبیه واقعا میخامش من درحده چهار ثانیه خاطراتمونو مرور کردم گفتم پس من چی؟گفت برو واس خودت یکی دیگ روپیدا کن دختر زیاده گفتم اخه من تو رو میخام دختر دیگ واس چیمه. گف منو دوس داری؟گفتم معلومه گف پس دست بردار ازم اگه دوسم داری درضمن باید قبل از ازدواجم بریم پردمو بدوزیم منم فک میکردم که چی کردیم چی شد گفتم باش پس برای اخرین بار بریم یه دور بزنیم
تو این دور زدنا فهمیدم دوستم نداره هیچ حسی بهم نداره
رفتیم ماما باهاش حرف زد گف اینقد هزینه داره که میشه فهمید اگه بری معاینه گف اشکال نداره انجام میدیم
منم ادم پولداری نبودم ولی خوب من به امید آینده با ارمیتا پول پس انداز کرده بودم که درکل ١٠تومن نمیشد مجبور شدیم یکو پونصد پیاده شیم قرار تعیین کردو خودش تنهایی رف دیگ ب منم نگف خطشو تو تل دلیت زد سیمشو سوزوند گفتم ادرس خونشونو دارم میرم گه گاهی نگا میکنمش فهمیدم یه هفته ای میشه ازاینجا رفتن حس کردم خیلی تنهام حس کردم هیچی نیستم واقعا چرا افسردگی شدید گرفتم طوری ک ده کیلو کم کردم تو اتاق حبس بودم برقا خاموش شب و روز وضعیتم همین بود عکساشو میدیدم موهای فرش خنده هاش و ویسایی ک ازش داشتم... هعی دنیا خیلی نامردی واقعا جون واسم نمونه بود پریشون بودم میگفتم میگذره ولی نگذشت مادرم خواهرم بابام فهمیدن چی شده وناراحت بودن منو خاستن ببرن پیش روانپزشکه روانشناسه چیه مقاومت کردم
یه روز یه جرقه زد به ذهنم که اون که گزشت ازم پس منم میگذرم از خاطراتش.
برگشتم سر کار برگشتم مغازه ک اوستام دلش تنگ شده بود واسم با رفیقام قرار میزاشتم دورمیزدیم ولی سعی کردم از یادم برن
یه سال گذشت من تو باشگاه مقام اوردم زندگیم بهترشد بهش فک نمیکردم فقط پشیمونم چرا یکیو دوس داشتم ولی دوسم نداشت ...روزا میگذشتن من یادم رفته بود ولی شبا همش خوابشو میدیدم پشیمونم ازاین دوس داشتن یادم نمیره هیچ وقت دیگ اون آدم سابق نمیشم ولی چی کنم شاید قسمت من نبود

با تشکر ازهمه که این خاطرمو خوندن ببخشید زیادشد فقط خواهشی ک دارم ب هر لبخندی اعتماد نکنید یاحق (:


نوشته: کیارش

@dastanazadi
1.0K views21:49
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:49:35 یه ساعت لذت یه عمر پشیمونی
1398/4/19
عاشقی دوست دختر بکارت
سلام به خدمت کاربران محترم
من کیارش هستم ٢١سالمه از غرب تهران من وقتی که ١۵الی ١۶سالم بود رفیقام همه اهل این حرفا بودنوباهاشون میرفتیم گشت وگذار متلک مینداختن ب دخترا و خلاصه ما اهلش نبودیم ینی دوس داشتم باشم ولی خجالتی بودم چون تاحالا باهیچ دختری نبودم!وهمین موضوع عذابم میداد چرا مثل اونا نیستم
همشون یه دوس دخترو داشتن کمه کم
بعضیاشون سه چهارتا هم داشتن ولی بگذریم..
من چن ماهی بود بدنسازی میرفتم و از اونجایی که سرکار هم میرفتم وقت این کصکلک بازیا رو با رفیقام نداشتم قیدشونو زدم چون کارم مهم تر بود
من مکانیکی کار میکردم یه روز گرم تابستون بود یه ماشین اومد تو گویا واشر سرسیلند سوزونده بود یه راننده زن با یه دختر خوشگل که واقعا خوشگل بود چشماش سبز کم رنگ موهاشم فر بود هیکلشو ندیدم زیاد من اچار میاوردم واسه اوستام هی نگا میکرد هرکاری میکردم نگا میکرد و لبخند میزد. خلاصه دلو زدیم ب دریا تو اون شلوغی بهش فهموندم شیشه رو بده پایین سری شمارمو نوشتم دادم بهش انقد ناشی بودم نزدیک بود ب گا برم ک اوستام گف چی میکنی فلج (:


شب شد خبری نشد روزشد خبری نشد شب شد خبری نشد ب این فک کردم ک حتما سرکاری بوده ولی خوب اهنگ گوش میدادمو ب فکرش بودم خیلی غرق بودم تو فکرو خیالش ک دیدم یکی اس داده سلام خوبی مکانیک فهمیدم خودشه رفتیم سره احوال پرسیو اینا بهش گفتم فک کردم سرکارم گزاشتی چرا بهم پیام ندادی و فلان گف گوشیم همون روز شکست ازبس ک نحص بودی رفتم درس کردم(:
خیلی باهم حرف زدم روزب روز بیشتر ازش چیز میز میفهمیدم یه نوع الگو بود واسم عاشقم بود ولی نمیگف ولی من میشد جونمم میدادم واسش واقعا حس عجیبیه این عاشقی(:
یه سال باهم بودیم جوری که هیچ کس نفهمید خیلی باهم راحت بودیم سینما بازار پارک کافه همه جا میرفتیم واقعا خوش میگزشت اون موقع ها ١٨سالم بود اونم ١٧خلاصه مام ب فکر ک ونو ممش بودیم گفتیم یه حالی بکنیم ولی دلمم واسش میسوخت بهش گفتم اگ راضی هستی یه حالی بکنیم اینم بگم قبلش لبو اینارو میگرفتیم ولی من دنبال چیز دیگ ای بودم...
بهونه اورد ک درد داره و فلان میترسم ولی میخاست دلم نشکنه گف باشه جمعه باباو مامانم میرن ب بابا بزرگم سربزنن پس منم ب بهونه امتحان نمیرم بیا خونمون اینو ک گف من برق ازسرم پرید گفتم ایول بابا مخ رو زدیم
حالا مگه وقت میگذشت تو مغازه بودم ک بهم پیام داد نظر پدرو مادرم عوض شده نمیرن گفتن هفته بعد میریم منم انگاری چوب تو ک ونم کردن انقد ضدحال خوردم شد پنجشنبه هرجوری شد ک گف فردا صبح میرن شب هم احتمالا برگردن شایدم فردا صبحش برگردن من بازم خوشحال شدم گف میخان منم ببرن گفتم بگو امتحان جبرانی دارم باید بخونم هرجوری شد راضیش کردن ساعت ٩صبح جمعه ازخواب بیدار شدم مغازمون هم جمعه ها تعطیل بود پی ام دادم گف ده دیقه دیگ میرن منم چهل دیقه دیگ راه افتادم با اتوبوس رفتم
حدود نیم ساعتم راه بود رسیدم دم خونشون زنگ زدم دروباز کرد وضعشونم توپ بود معلوم بود مایه دارنا
رفتم تو گفتم یاالله گف بفرماید بعله خودش بود خوشحال بودم نمیدونم چرا از اونجایی ک خیلی زرنگم هم تاخیری اوردم هم فیلم سKسی خلاصه گفتم بزار سلام بکنیم بعد بریم سره اصل مطلب گفتم راحت باش مانتوشو کند ویه تاپ داشت با یه شلوارک پاهایع سفیدشم ک ک یرمونو شق کرد گف پاشو لباساتو دربیار هیچکی نیس تا ١٢ساعت دیگ منم لباسامو کندم یه رکابی سفید داشتم با شلوار خلاصه نشستیم دیدم ایفونشون زنگ خورد پشمام کز خورد هم اون هم من گفتم خدایا بدبختمون نکن گوه خوردم گوه خوردم دیگ ازاین گوها نمیخورم دیدم گف دوستشه اومده کتابشو پس بگیره خاستم برم پایین اونم بکنم گذشت نیم ساعت کص گفتیم بعد گفتم فیلم اوردم ببینیم سKسی همچین بدشم نیومد گزاشتم شروشد اونم بغل من بود رو مبل نگاش کردمو هعی بوسیدمش هی گازش میگرفتم اونم میگف درد داره دیوونه منم بدتر حشری میشدم اسپری رو دراوردم بلد نبودم چجوری بود کارکردش زدم تو سوراخ ک یرم سوختا سوخت تا پنج دیق وایستادم دردش بره اونم همش میخندید
فهمیدیم ک باید بزنیم رورگای کیر بالاخره لخت لخت شدیم بغل هم کیرم متوسط بود ١۶سانت زیادم کلفت یا زیادم باریک نبود ولی حجیم بود
گفتم بزار حشری شه هرچن بدم میاد واسش لیسیدم کصشو ولی بدک نبود خوب عشق این کصشرا سرش نمیشه من قول دادم فقط لاپایی و مالش ن چیز دیگ گف یواش بزار توکونم منم چشام برق زد خیلی سفید بود وزنشم ۶۵قدشم ١۶٧حدودا دارم میگم عاقا مگ میرفت تو یه انگشت گف اخ دو انگشت گف وای سه انگشت گف پشیمون شدم نمیخام منم قیافم شبیه سوسک یتیم شد پنج دیق وایستادیم گف خوب یواش یواش بزار گفتم باش انقد با دقت انگشت میکردم انگاری امتحان ریاضی بود خلاصع کمی گشاد شد منم گزاشتم تو کونش یواش یواش میزدم دیدم اه و ناله میکنه داشت حال میکرد عوضی ازیه طرفم کصشو میمالیدم ازیه طرف ممشو خلاصه حال می
1.4K views21:49
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 00:49:28 ول نمیکشه، حالا نوبت من بود، خابوندمش رو به پهلو و لاپایی رو با سرعت هرچه تمام تر شرو کردم، با اینکه من سرشار از استرس بودم ولی طولی نکشید ارضا شدم، دیگه اثر مشروب از بین رفته بود، الان دیگه فهمیدیم چه چیکار کردیم و تو چه حالی هستیم، یه ساعتی که در کنار هم خابیدیم واقعا دلچسپ بود، بعد اینکه رفتیم حموم گفتم یه چیز درست کن که مردم ا گشنگی، تا اون موقع فک نمیکردم نیمرو اینقد خوشمزه باشه،دوستان ببخشید اولین تجربه داستان نویسی من بود، اسم خانم مسعار بود میدونم کم گ کاستی های خیلی زیادی داشت ولی خاستم اولین اتفاق سKسی زندگیم رو بدون اغراق رو با شما در اشتراک بزارم، امیدوارم دوست داشته باشید

نوشته: Kamy1333

@dastanazadi
1.3K views21:49
باز کردن / نظر دهید