2021-10-28 00:49:59
چشم سفیدا ... یادم باشه به زندایی دست مریزاد بگم با این دختر بزرگ کردنش... اصلا می دونی چیه... تو لازم نیست به من کمک کنی برو اون اونور دست به من نزن نامحرمی...
- حرف بیخود نزن پسر ... پس چی حرف مفت می زدی می گفتی من جای خواهرتم. بیا ببینم ... بلند شو
- دست به من زدی نزدیا ... اصلا برو لباستو درست کن بعد بیا... همه جات ریخته بیرون... این چه وضعشه میبینم حالی به حولی میشم.
تازه یادش افتاد که تو چه وضعیه. مانتو رو کشید جلو و با خنده گفت: پررو ... چشم چرون اصلا تو چرا نیگا میکنی... بی حیا
- من کجا نگاه میکردم. اینقدر درشت بودن خودشونو فرو میکردن تو چشم من
- چیییی؟؟ ... اِوا ... خاک تو سرت ...
اومد یکی دو تا کشیده ملایم زد تو سرو صورتم و منم در حالیکه داشتم فرار میکردم سعی میکردم بیشتر کتک نخورم پرسیدم خب بابا باشه دوباره اونا رو نکن تو چشم من... پسرا کجان؟ اصلا ببینم این شوهر فلان فلانت کجاس؟ باز روز جمعهای رفته سر کار؟
خودشو یکم جمع و جور کرد رفت تو اتاق و گفت: پسرا با از طرف مدرسه رفتن اردو و مرتضی هم که خودت گفتی. آره سر کاره
- نمیگن مامانشونو تو خونه تنها میذارن آقا گرگه میاد میخوردش
- نه بابا کی دیگه منو میاد بخوره ... مرتضی که کلا ما رو تحویل نمیگیره ... پسرا هم که کمکم دارن بزرگ میشن و حرفای من براشون لالاییه
مرتضی، باجناق عزیز!!! بنده راننده ماشین سنگین بود و چشم و چراغ فامیل!!! خیلی راه دوری نمیرم. عشقش پول درآوردن و جمع کردن و اضافه کردن صفرهای حسابشه. یه برج زهرمار از پهنا کردن تو ماتحتش انگاری، بس که کسی ندیده این بشر خنده رو لبش بیاد.
پسراشون هم بابک و سیامک به ترتیب 8 و 10 ساله بودن و عین باباشون گَنده دماغ و رو اعصاب. فکر کنم کلاس سوم و پنجم بودن، بیشتر دنبال بازیگوشیها و پررو بازیای پسرای این دوره زمونه.
چون خیلی حاضرجواب و بیملاحظه بودن خیلی باهاشون گرم نمیگرفتم. البته شاید بیشتر به خاطر خلق و خوی پدرشون که آدم بیشعور و شدیداً خسیسی بود و بچه ها هم بیشتر به باباشون رفته بودن خیلی بچه های محبوبی نبودن تو فامیل نبودن. با اینحال به خاطر ساناز و سارا معمولاً کاری به کارشون نداشتم و حداقل جلو روشون حفظ ظاهر میکردم.
- اختیار دارین بانو... شما تازه دارین رو میاین ... کافیه لب تر کنین تا براتون کرور کرور عاشق و دلداده بریزن بیرون
خندهی ملیحی کرد و شکلک خوشگلی رو صورتش بهم تحویل داد. "لازم نکرده کرور کرور آدم بیان همون یکی که باید باشه کافیه... که اونم نیست...
میخواستم جو رو عوض کنم اما چیزی به مغزم نمیاومد. گفتم خب بی خیال این صحبتا، آماده شو با هم بریم بیرون یکم بگردیم. بعد بریم به این شادوماد تبریک بگیم و تشکر کنیم بابت اینکه عروس ما رو ... بــــــــــــــله.
- گمشو... خندید و رفت آماده بشه.
تو راه یکم بگو بخند کردیم و سر به سرهم گذاشتیم و یکم هم گشتیم. جفتمون کلی کار و گرفتاری داشتیم ولی حس میکردم اونم مثل من از اینکه پیش هم باشیم لذت میبره و این همراهی بهانهایه که کمی از زندگی روتین و خسته کنندمون دور بشیم. بالاخره رسیدیم در خونه زوج صفر کیلومترمون.
- ای بابا اینا چرا اومدن وسط بیابون خونه گرفتن. مگه جا قحط بود آخه
- حرف نباشه. چیکار کنن خب؟ اول زندگی که نمیتونن بالاشهر خونه بخرن. همینم که خریدن به زور وام و کمک خانوادشون بوده
- بابا آدم میترسه شب اینجا تنها بیاد. ببین وسط بیابونه. تازه شنیدم فعلا هم فقط واحد اینا پره. بقیه هنوز خالیه
- همه مثل شما بچه بالاشهر نیستن که. تازهشم بعد کلی سگ ذو زدن چاره نداشته باشی به لونه مرغ هم راضی میشی
- آخه باباجان ببین. آدم تا از مرکز بیاد برسه اینجا شصت نفر انگشت میکنن تازه کار به اونجاها نرسه خوبه.
- عهههههه... حالا ببینا. هی هیچی نمیگم بیشتر روش وا میشه
باز هم داشت جدی میشد برا همین یکم شیطنتم گل کرد.
- راستی سارا میری اون بالا چی میگی بهشون؟ میگی خدا قوت پهلوون ... یا ممنونم دلاور ... اصلاً شایدم تو رو میفرستن که دستمال خونی رو تحویل بگیری مدرک داشته باشن آره دخترمون پرده داشت.
- نخیرم... من فقط میرم بالا صبحونه رو میدم و میپرسم چیزی کم و کسر نداشته باشن. اون بیچارهها خودشونم روشون نمیشه به من نیگا کنن یا کسی مزاحمشون بشه ولی رسمه دیگه چه میشه کرد؟
- کم و کسر؟ مثلا چی؟ کاندوم؟ آره اونا روشون نمیشه ... خودشون قبلا همه کارا با هم ردیف کردن تازه بعد سه سال عروسی گرفتن. نگران نباش اونا روشون خیلی بیشتر از من و توئه. اصلا خجالت نمیکشن. تو مراقب خودت باش یوقت تو رو نکِشن رو تشک.
- پرهام امروز خیلی پررو شدیا... فقط کمر به پایین حرف میزنی... گفته باشما... اصلا اونا منو میخوان چیکار؟ من به چه دردشون میخورم؟ ها....
- یادت که نرفته پارسال، عروسی اون یکی دختر خالهات، میگفتی هی دعوت میکردن بیا تو... توام کم مونده بری داخل
دوباره
862 views21:49