2023-04-30 21:36:37
_ دارم از شق درد میمیرم، پاشو بریم خونه خانم!
با لبخندی موذیانه چشم از پیام عامر گرفت و به خودش زل زد.
موهای کوتاهش را پشت گوش زد و عمدا زبانی روی لبهای سرخش کشید.
_ آقا عامر چرا عرق کردی؟ درد داری؟!
نگاه پدر و مادرش سمت عامر که رنگ به رنگ میشد برگشت و پدرش با نگرانی گفت:
_ راست میگه حاجی، حالت خوب نیست؟
رنگ به رو نداری؟
عامر معذب در جایش تکانی خورده و کوسن مبل را روی پایین تنه اش میفشارد.
سعی میکند لبخندش مانند همیشه عادی باشد.
_ نه پدر جان، یکم هوای خونه گرمه... من به گرما عادت ندارم.
گلویی صاف کرده و نگاه غضبناکی به دخترک خندان می اندازد.
_ با اجازتون برم حیاط یه آب و هوایی عوض کنم برگردم.
با همان کوسنی که سفت و سخت مقابل خشتک باد کرده اش گرفته بود سمت حیاط رفت.
باوان از خنده منفجر میشد و دست روی دهانش گذاشت.
شیطنتش گل کرده بود که گوشی به دست شد و پیامی برای آن مرد دیوانه فرستاد.
_ رفتی کف دستی بزنی حاجی؟!بلافاصله پیام عامر مقابل چشمانش نقش بست.
_ من یه پدری از تو درآرم پدرسوخته، دعا کن دستم بهت نرسه باوان!
ریز خندید و در جواب عامر نوشت:
_ آخ یادم رفت بهت بگم عامر جونم، مامان میخواد خونه تکونی کنه یه ماهی قراره بمونم اینجا!
دختر مختر نیاری تو خونه ها، من میفهمم!
_ درد دارم باوان... اذیتم نکن... پاشو بریم خونه.
با پیام آخر عامر، دلسوزی اش گل کرده و لب گزید. نگاهی به پدر و مادرش انداخت و آرام سمت در خزید.
پایش را از در بیرون نگذاشته پهلویش چنگ شد و در آغوش گرم و آشنای عامر فرو رفت.
انگشتانش را با خشونت در پهلوی دخترک فرو کرده و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:
_ همین الان میری وسایلتو جمع میکنی، برمیگردیم خونه!
_ آخ عامر... دردم میاد ولم کن...
دست دور گردن عامر انداخت و اخم کمرنگی از درد روی صورتش نشست.
هنوز هم هوس شیطنت داشت که گفت:
_ نمیشه قربونت برم، گفتم که یه ماه قراره بمونم کمک مامان!
در یک آن او را چرخاند و کمرش به دیوار چسبید. آخ آرامی گفت و دست عامر بین پایش رفت.
_ غلط میکنی توله سگ، شده بندازمت رو کولم و برگردونمت خونه این کارو میکنم باوان... با زبون خوش برو خداحافظی کن تا بریم.
#پایین تنه ی برجسته اش را به شکم باوان فشرد و تو گلو غرید:
_ داره واسه تو خودشو جر میده، حس میکنی؟!
دخترک با #شهوت ناله ی آرامی کرده و سر مرد را پایین کشید.
لب روی لبهایش کوبید و میان بوسه شان دست سمت کمربند مرد برد.
عامر خمار از بوسه ی شیرین یار، چشم گشود و دستش را چسبید.
_ چیکار داری میکنی باوانکم؟ اینجا جاش نیست...
دخترک لباسش را پایین کشیده و سینه های درشتش را مقابل چشمان تشنه ی من به نمایش میگذارد.
_ ولی من همین الان میخوامت، تا خونه دووم نمیاری عامر...
همینجا کارو تموم کن!
راست میگفت، حالا که آن بدن نرم و مخملی را دیده بود دوام نمیاورد.
شلوار باوان را پایین کشید و دست زیر پاهایش انداخت.
تنش را روی دیوار بالا کشید و خودش را به پایین تنه ی تنگ و کوچکش فشرد.
ناله ی پر از لذت باوان که بلند شد شدت ضربانش را بیشتر کرد.
در حال و هوای خودشان بودند که صدای ناباور پدرش را شنیدند.
_ چه غلطی میکنی حاج عامر؟
قرار بود مواظب بیوه ی برادرت باشی...
https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0
https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0
https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0
https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0
https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0
#ممنوعه #بزرگسال #زناشویی
414 views18:36