2021-07-08 19:43:07
به دو خط روی بی بی چک نگاه میکنم، انصاف نیست که حالا بیاید...حالا که تمام شده همه چیز.
_ داری میری؟
ان جسم کوچک را درون جیبم پنهان می کنم. نمی دانم خوشحال است از رفتنم یا ناراحت.
_ بله اقا، حاج اکبر برام خونه گرفتن...مدت صیغه هم تموم شده.
سعی می کنم لب و چانه ام از بغض نلرزد. کتش را بر میدارد. میخواهد برود؟ به همین سادگی؟
_ باشه، من برم سر کارم، میبینمت...
چشم به پاهایش میدوزم، نبیند برق اشک را.
_بسلامت. ندیدمتون حلال کنین.
نگاهم به دستانش کشیده میشود، خاطرات زیادی از عشقبازیهایش در ذهنم می اید. بی بی چک را داخل جیب میفشارم.
می روند، او با حاج بابا، عصر خواهم رفت و او نخواهد بود.
دست روی شکم میگذارم، مونس تنهایی من... میدانم پدرش از این به بعد سر او به حمیرایش گرم خواهد بود، عشق ابدی اش، حتما این طفل را به من می بخشد.
حس حضور کسی باعث میشود برگردم. برگشته است؟!
_ شما نرفتین؟
از نوک پا تا سرم را نگاه میکند.
_ بیا تمدیدش کنیم...بهت نیاز دارم...
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت، برای جسمم امده؟
_برای یه تن خوابی بهم نیاز دارین؟ به حمیراتون خیانت نشه!
میدانم زبانم تلخ است. برق عصبانیت را در نگاهش می بینم. دوست ندارد نام عشقش را بیاورم.
_ تو کاری به این چیزا نداشته باش، فکر نمی کنم تو رابطمون کم لذت برده باشی.بیشتر بوده که کمتر نبوده.
طعنه میزند؟ دکمه های بلوزش را باز می کند.
_ من قبول نمی کنم محرم بشیم اقا محراب.
نیشخند میزند، قبول نمی کنم، نه بعد از ان که رفت و با او عشقبازی کرد.
گوشهی دیوار گیرم می اندازد.
_ مهم نیست یاسی، میخوای عذاب یه رابطه نامشروع رو جفتمون داشته باشیم؟ باشه...
با یک دست محکم من را به خودش میچسباند. جا نمیزنم، او متجاوز نیست، مهربان است.
_ از حاج محراب بعیده... باید یه چیزی بهتون بگم...
لبهایش که گردنم را لمس می کند، می دانم تا اخرش میرود. نفسهای پر فشارش کنار گوشم، پسش میزنم اما فایده ندارد، نمیخواهم سر و صدا کنم.
_ بس کنین...من...
میخواهم بگویم حامله ام و تو پدرش هستی، میخواهم از من دور شود اما لبهای حریصش نمیگذارد، لبهایم را به هم می دوزد، دستش پیش میرود روی سینه ام و مشت میشود.
_, حمیرا حامله ست...
صدایش می لرزد، بوسه ای دیگر و من نفسم بند می اید، پس چرا اینجاست؟ پدر میشود هم زمان؟! اشکم می چکد.
_اونشب بین ما هیچی نشد یاسی، هیچی...فکر می کنه یادم نیست... فکر می کنه احمقم...
انشب با او نبود؟ با حمیرا؟ او حامله است؟ و من هم.
_ من صیغه رو میخونم بگو قبلتُ...
روی زمین میخوابانتم، هنوز گیج حرفهایش هستم، جملات را میخواند... نفسم بند می اید وقتی روی من خیمه میزند و دست به دکمه های لباسم میبرد.
_بگو تا همه چیز درست بشه...
دستش را روی شکمم می کشد، دوستش دارم ولی ...
_ که بعد ولم کنین؟... شما رفتین...دیگه تحمل ندارم...
باز لبهایم را می بوسد و میان دهانش ناله می کنم از حس خواستن او ، با تمام تنم اشناست....
_قبلتُ..
https://t.me/joinchat/AAAAAEpf2oW8CRLz4XMPTw
https://t.me/joinchat/AAAAAEpf2oW8CRLz4XMPTw
#حاجمحراب_معتمد، یه مرد درشت هیکل و مورد احترام... صاحب قصابی محل و پسر حاج اکبر معتمد، حجره دار معروف...
اما وقتی ماجرای یاسی دختر یاسر مفنگی پیش میاد، حاج محراب، قصاب معروف بازار میوفته سر زبونا که حاجی هم #بعلههه...
ولی حاج محراب نمیتوانست روی حرف حاج اکبر نه بیاره وقتی از یاسمن میگفت، قرار نبود چیزی اتفاق بیوفته، دو راه بود یا محراب صیغه اش کنه یا حاج اکبری که همه می شناختنش، ولی آن دختر باید محرم خانه می شد اما کی بعدش را می دانست...
7.4K views16:43