#پارت_۴۵ #سسکیهاتبکنبکن وارد #حجله شدم درو دیوار و | دلربا / هفت خط
#پارت_۴۵
#سسکیهاتبکنبکن
وارد #حجله شدم
درو دیوار و تخت خواب رو با گل و ربان تزیین کرده بودن
سیوان پشت سرم وارد شد و از پشت بهم چسبید بند لباس عروسمو پایین کشید و #سینه هامو چلوند و با #شهوت کنار گوشم گفت:
_اوووف دلبر #سسکی من دارم برای #جر دادنت له له میزنم
امشب جوری #میکنمت که هیچ وقت شب #زفافتو یادت نره
قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن میدونستم بیماری #جنسی داره
کم کم لباس عروسمو بالا زد و دستشو از #لای #شرتم برد داخل و شروع کرد به مالیدن #بهشتم
بدنم شل شده بود که خانم بزرگ اومد تو اتاق و سسوان بی توجه بهش سرشو برد بین پامو #بهشتمو #لیس زد
خانم بزرگ #سرفه ای کرد وگفت:
_لباس عروستو در بیار
فقط لباس #زیرت بزار باشه
بعد ریز خندید و ادامه داد:
_پسرم خودش اونارو #پاره میکنه
از خجالت سرخ شدم که گفت:
_پسرم یادت نره پارچرو #خونی کنی
طوری #مردونگیتو نشون بده که آوازت تو کل روستا بپیچه
بگم خدمتکارا کمکش کنن لباسشو در بیاره؟!
سیوان انگشتشو از پشت #واردم کرد که از درد جیغی کشیدم و شروع کرد به #عقب #جلو کردن و گفت:
_همه بیرون خودم کمکش میکنم
اینو گفت و #زیپ #شلوارشو پایین کشید که #اندامش افتاد بیرون
تنم لرزید
چقدر #بزرگ و #کلفت بود
با این کارش از شرم سرمو پایین انداختم که بقیه #پشتشونو کردن و شروع کردن به خندیدن
سیوان فریاد زد چیه نکنه اول باید شمارو #بکنم بعد ادامه داد:
_کسی اینجا نمونه
همه برن خونه هاشون
تا سه روز نمیخوام کسی مزاحممون بشه
لبخند از روی لب همه محو شد و #ترس تو وجودم پیچید
خدمتکارا و خانم بزرگ در حالی که با دلسوزی و نگرانی بهم نگاه میکردن از اتاق خارج شدن
سیوان پرتم کرد رو تخت و در حالی که یکی یکی انگشتاشو وارد #تپلم میکرد #کلفتیشو یه #ضرب کرد تو #پشتم
https://t.me/+JIl6NUYp-wI0MGE0
#رمانیکهتودوروز۲۲هزارمخاطبجمعکرده
#دامادبیملرجنسیشبعروسیهمروبیرونمیکنهوعروسوازپشتوجلوجرمیده
https://t.me/+JIl6NUYp-wI0MGE0