Get Mystery Box with random crypto!

#پارت٨٩ #خان_زاده_دلربا زير دلم مدام تير مي كشه. نوك انگشتام | دلربا / هفت خط





#پارت٨٩
#خان_زاده_دلربا

زير دلم مدام تير مي كشه. نوك انگشتام يخ بسته! لحاف بي بي رو دورم مي پيچم. وقتي بر ميگرده و ليوان رو به لبهام مي چسبونه بي مخالفت محتويات شيرينش رو قورت ميدم.

دستشو روي گيس هاي بلند و پر پشتم مي كشه و ميگه:

-چت شده مادر؟

مي لرزم:

-حالم خوب نيست بي بي حميرا! دلم! كمرم! انگار كارد فرو كردي بهشون!

بي بي عقب عقب ميره و چنگ ميزنه به صورتش:

-اي واي بر من! اي واي برمن...

آروم كمكم ميكنه روي تخت دراز بكشم و همونطور كه معلومه هول كرده ميگه:

-آروم بگير مادر ببينم چه خاكي به سرم بريزم!

اشكام گوله گوله روي گونه هام مي ريزه. دستمو روي شكمم ميذارم و به جاي خالي بي بي زل ميزنم:

-تنهام نذار... توروخدا... من خيلي دوست دارم...

بغض خفه ام ميكنه. نمي خوام بچه ام رو از دست بدم. اين چه بلايي بود كه به سرم اومد؟! سردمه و دلم ملافه هاي بيشتري ميخواد. وقتي بي بي برميگرده همسرخان همراهشه.

با ديدن وضعيت من وحشت ميكنه:

-خاتون چيكار كنيم؟

بي بي سري از تاسف تكون ميده:

-فكر كنم بچه اش... بچه اش يه چيزيش شده!

-آخه چطور ممكنه! صبح صحيح و سالم بود... نارين چي شده؟!

به سمتم مياد. دستمو ميگيره و هيني ميكشه:

-چرا اين دختر يخ بسته بي بي؟ طلف نشه؟ نميره؟

دلم تير ميكشه و خيسي بين پام حس ميكنم. ناله اي سر ميدم كه بي بي ملافه رو كنار ميزنه و روشنايي رو جلو مياره:

-كجات درد گرفت؟

دستمو روي دلم ميذارم بي بي كمي دامنم رو بالا ميده و هيني ميكشه:

-اين كه غرق خونه! يه كاري كنيد خانم جان! حكيم بانو رو خبر كنيم؟

همسرخان وا رفته سرش رو تكون ميده. از خودم بدم مياد... از ضعيف بودنم. از اينكه حتي نميتونم از بچه ام محافظت كنم.


بي بي ميره تا يكي رو دنبال حكيم بانو بفرسته. از سر و صداهاش خدمتكار ها بيدار ميشن و با لباس خواب هاشون صف مي بندن جلو در.

رمقي برام نمونده ك حرص بخورم كه به چه حقي به تماشاي بدبختي من نشستن! چشمام روي هم ميفته كه همسرخان نزديكم ميشه.

دست يخ زده ام رو فشار ميده:

-نبايد بخوابي نارين... بيدار بمون!

ياد رفتارصبحش ميفتم و سعي ميكنم دستمو بيرون بكشم:

-خوابم مياد!


شونه هامون تكون ميده:

-ميخواي بميري؟! بيدار بمون تا حكيم خانم بياد ببينه چي به سرت اومده!

مٌردن؟ زياد هم بد نبود! من يه مرگ آروم رو مي خواستم و بدون اون نطفه ي نارسم عاشقونه به استقبالش مي رفتم.


دستمو روي شكمم ميكشم:

-بچه ام... بچه ام نميره... خواهش ميكنم....

هذيون وار تكرارش ميكنم و سرمو تكون ميدم همسرخان داد ميزنه كه برام آب قند بيارن.

قطره هاي ريز عرق روي شقيقه هام به راهه و اون خون گرم انگار قصد توقف نداره. حلما خدمتكار ها رو پس ميزنه و داخل مياد:

-واي مامان نارين چش شده؟