دسترسی به ترابایت پورن در تلگرام »

دردسر مشترک من و خواهرشوهرم لـ.ز_خیانت_خواهر_شوهر سلام. من | داستان ایرانی🇮🇷

دردسر مشترک من و خواهرشوهرم


لـ.ز_خیانت_خواهر_شوهر

سلام. من بیتا هستم ۲۹ سال سن دارم این خاطره ای را که میخوام براتون بگم به تابستون پارسال برمیگرده .من با حمید شوهرم ۴ سال هست ازدواج کردیم تا الان هم بچه ای نداریم که معلوم نیست تا آینده همینجور ادامه بدیم. دلایلش هم زیاد هست خود حمید بخاطر کارش و پیشرفت فزاینده شغلی اش آمادگیش نداشت بچه باعث دردسر میدونست من هم بخاطر مشکلات اوایل زندگی بخاطر اینکه تمایل به جدایی داشتم بچه دار شدن بزرگترین مانع طلاق میدونستم که وبال من برای رهایی از زندگی نکبتم بشه هم اینده بچه مون تباه میشد ممکن بود زیر دست نامادری بزرگ بشه چون دخترخاله های خوم بچه طلاق بودند اینرا با چشمان خودم دیده بودم. بخاطر همین هر دو به دلایل شخصی خودمون بچه دار نشدیم . من به ورزش کردن از نوجوونیم زیاد علاقه داشتم مخصوصا به دوچرخه سواری ،اما بعد مدتی ورزش کردن از حالت حرفه ای کنار گذاشتم چون به یکی از مصیبت های من در آینده بخاطر یک اتفاق کوچیک تبدیل شد در ادامه میفهمید چرا . ۴ سال پیش بود حمید به خواستگاری ام آمد پسر خوبی بود وضعش هم خوب بود اون اوایل لحظات رویایی برای هر دو مون متصور بودیم با هم میگذروندیم تا اینکه دردسر مراسم عروسی رسید این لحظات بهاری زندگی خوش مشترک هر دو مون به خزان پاییزی تبدیل کرد. خانواده حمید رسمی داشتند که باید خون پاره شدن پرده بکارت شب زفاف را توی پارچه میدیدند به همه فامیل نشون میدادند .
من هم بخاطر همین رازم با حمید فاش کردم بهش گفتم : من بخاطر ورزش سنگین با دوچرخه داشتم توی نوجوانی پرده بکارتم پاره شده . فکر میکردم حمید منطقی برخورد میکنه اون چند ماه روابط عاشقونه نامزدی ،این پیش زمینه ذهنی خوب تو من ایجاد کرده بود ، اما حمید شوکه شده بود رنگ چهره اش سریع سفید شد بعد چند دقیقه قرمز شد. حرف نمیزد فقط دور خودش راه میرفت ضربه به دیوار میزد سیگارش درمیآورد روشن میکرد تابحال جلوی من نگفته بود سیگاری هست از من قایم کرده بود من هم از نوع واکنش های اون ترسیده بودم انتظار اون را نداشتم جا خوردم . حمید یک قیافه حق به جانب گرفت جوری نگام میکرد انگار دارم دروغ میگم . این سکوتش و نگاه غضب آلودش از هزار ناسزا برام بدتر بود میخواستم فرار کنم. اما بعد چند لحظه حرف زد، میدونم دروغ میگی، شب عروسی یذره خون روی پارچه میپاشیم ابرومون حفظ بشه . خانواده من تحمل چنین بی ابرویی ندارند توی کل فامیل دیگه نمیتونند سرشون بلند کنند بگن عروس حاج احمد باکره نیست، بخاطر آبرو و احترام خانوادم این مخفی میکنیم . همین جا بزرگترین ضربه خوردم فکر میکردم حمید پشتم هست اما اون ابروی خانوادش به احساست من بیشتر ترجیح میداد.
این خودش آب سردی روی عشق آتشین اولیه ما و رویا پردازی هام با اون شد نگاه منت بارش ، نیش کنایه هاش خاطره خوشی از شب عروسی برام نگذاشت این کینه توی دلم زنده موند بعد چندماه اوضاع عادی شد حمید هم دیر وقت خانه می اومد اکثر اوقات من تنها بودم گاهی مامانم پیشم می اومد اما فاصله خونه هامون زیاد بود. از مادر شوهرم هم نفرت داشتم اونو مسبب خرابی شب عروسیم میدونستم.
حمید هم شبها از شرکت دیر وقت می اومد ،مدام از اتفاقات شرکتش میگفت از آرزوی مدیر عامل شدنش از زرنگی ها و نقشه هاشو و … یا انقدر خسته بود که میرفت میخوابید .موقع حرف زدن و درد دل من هم گوشش با من بود اما ذهنش جای دیگه سیر میکرد میفهمیدم هیچکدوم نشنیده ،بعد میگفت عزیزم چی گفتی؟ این کارش بیشتر حرصم در می آورد یعنی با دیوار صحبت میکردم .
تا اینکه بعد ۲ سال همسایه جدیدی به نام ساناز خانوم اومد کم کم با هم دوست شدیم رفت و آمد هامون باهم بیشتر شد من از تنهایی در اومدم. ساناز زنی ۳۸ ساله بود مطلقه بود تابحال ۲ بار ازدواج کرده بود. خودش میگفت مردها از خودشون بهتر میشناسه .
اخلاق حمید بعد ۲ سال عوض شد بدتراز قبل شد قبلا بی تفاوت بود اما بعد اون بیشتر گیر میداد ، که بعد مدتی فهمیدم آرزوهاش تو شرکت برباد رفته، شخص دیگه ای جاش مدیرعاملی رسیده ،اونم بهم ریخته بود شب ها توی تراس بالکن مشغول سیگار کشیدن بود حساس شده بود مدام غر و ناله میکرد عصبانیت و خشمش روی من خالی میکرد ، بعد یه مدت داد میزد عزیزم میشه صدای برنامه مذخرفت ببندی؟ بعد میرفت میخوابید.من هم بخاطر همین سعی میکردم خودم جور دیگه ای مشغول کنم با ساناز به بازار و مکان های خرید میرفتیم بعد یه چند بار دیر آمدن دیدم حمید دم در وا می ایسته میگفت تا الان کجا بودی؟ ببین من مثل شوهر های بی غیرت دیگه نیستم.
بعد میگفت چرا آرایش کردی؟ فوش و ناسزاش بلند میشد هرزه، فاحشه، خیانتکار من از همون اول میدونستم تو چکاره ای ،من گول ظاهر خوب و زیبات خوردم خام شدم چشمم کور شده بود نمی دیدم ‌
. مدام شب عروسی منتش سرم میگذاشت که نگذاشته آبروم بره میگفت نمیدونه توی گذشته با چند نفر بودم و حتی خوابیدم! من هم مدام گریه ام م