2022-02-02 21:31:41
#پارت_37
#عروسک_شیشه_ای
بوسه ای رو موهاش زدم گفتم
_میخای داستان بخونیم؟
با ذوق سرشو بالا اورد تند تند تکون داد
از جام بلند شدم سمت کتابخونه رفتم دفتر خالی برداشتم باز کنارش دراز کشیدم
_خب شروع کنیم جوجه رنگی مامی؟
سردین اخم جذابی کرد گفت:
_مامی منو کردی یپا باغ وحش چرا هربار یه مدل صدام میکنیم
دماغشو محکم کشیدم که اخی گفت
_من هرچی بخام صدات میکنم پنگوئن جان
سردین خنده ای کرد باز سرشو رو سینم گذاشت منتظر شروع داستان شد
دفتر سفیدو باز کردم داستان مد نظر خودم که از گفتنش منطوری داشتمو ازحفظ گفتم :
_روزی روزگاری تو یه دهکده کوچیک یه مامان خرگوش با بچش که اسمش بانی بود زندگی میکردن اونا زندگی خیلی ساده ای داشتن پول مخارج زندگیشونو از مزرعه کوچیکی که داشتن به دست میاوردن ولی بانی بچه خیلی شیطونی بود به حرفای مامانش عمل نمیکرد و با دوستاش دنبال کار هایی میرفت که مامانش در مورد اون کار ها بهش اخطار داده چون اصلا مناسبش نبود یه روز بانی تصمیم گرفت یواشکی از صندوق ذخیره پول هاشون پول برداره تا با دوستاش خوراکی ای بخرن که مامانش اون خوراکی رو ممنوع کرده بود بانی خوش شانس نبود مامانش متوجه کار زشت بانی شد و مشغول تنبیه کردن بانی شد
نگاهی به سردین کردم حس کردم استرس داشت ترسیده بود
_مامانش بانی رو به تخت بست با چوب ضربه های محکمی به با*سن بانی میزد
دستمو از بغل سردین رد کردم داخل شلوارش بردم کلوچه وسط پاشو تو مشتم گرفتم که.....
263 views༒𝐧𝐚𝐟𝐚𝐬༒, edited 18:31