بلند #فریاد کشید و در ماشینو بهم کوبید. مینا حتی #میترسید نگاهش کنه. سرعت رو به افزایش ماشین، صدای نفسهای پر حرص انگشتانی که فرمون بدبخت رو تا مرز خورد کردن میفشرد.. نشون از وخامت #اوضاع میداد. باید سعی میکرد ارومش کنه که فوران این اتشفشان به جز اون #قربانی نخواهد داشت.. ولی لعنت به این زبون که یاری نمیکرد _ سحاب من چیزی ..نگفتم .. من ...من فقط #پشت دستی که تو دهنش کوبیده شد حرفشو نیمه تمام گذاشت. نعره های بلندش و چشای سرخ از اتش چهار ستون #بدنشو لرزوند.. _ #خفههههه شوووو.. نمیخوام صداتو بشنوم. رفتی اونجا چه #زری زدی؟ ها؟ گفتی سحاب مرد نیست؟ نمیتونه با من #بخوابه؟ اره؟ نفس گرفت و به روبه رو زل زد و سرعت رو بیشتر کرد.. _به قدرت #جنسیم شک داری دیگه ؟باشه.. امشب وقتی تا صبح این نشون قدرتمو تو تنت #کوبیدم میفهمی که تمام این مدت صبر کردنم از روی دلسوزی بود . ولی دیگه هیچوقت همچنین #غلطی نمیکنم. ارزش نداشتی با تو محترمانه رفتار کنم. شما زنا اگر زوری کارمون رو نکنیم فکر میکنید چیزی کم داریم و یه جاییمون ناقصه.. بی صدا اشک میریخت و گلوله های درشت اشک از چشمهای قشنگش ریزش میکرد.. میترسید از این پسرعمویی که سراسر #خشم بود. _ امشب.. دستهاشو مشت کرد و روی زانو کشید تا جلوی لرزش شدیدشون رو بگیره . وقتی که طعم شور و تلخی تو دهنش پخش شد فهمید به لطف #سیلی شوهرش دیواره ی داخلی لبش پاره شده.. اب دهان مخلوط در خون رو قورت داد و به بیرون زل زد. سینه ای که به شدت بالا و پایین میرفت التماس یک هق هق درس و حسابی میکرد.. اما نه.. باید #قوی باشه و انرژیشو ذخیره کنه که فقط خدا میدونه چه #شب بد و #وحشتناکی در انتظارشه...