دسترسی به ترابایت پورن در تلگرام »

داستان عاشقانه من و همسرم پروانه (۱) همسر   دوست_دختر سلام | بیاید کانال جدید Citi_Dastan@

داستان عاشقانه من و همسرم پروانه (۱)


همسر

 
دوست_دختر

سلام بر همگی داستانی که میخوام براتون تعریف کنم کاملا حقیقت داره و حتی من اسم ها را هم تغییرندادم. من حسین هستم داستان برمیگرده به سه سال پیش که من هفده سال داشتم و سال دوم دبیرستان بودم داستان از انجایی شروع میشه که من تازه ازدوران نوجوانی گذشته بودم و وارد دوران جوانی شده بودم یه جوارایی میخواستم نیمه گمشده و همسر اینده خودم را پیدا کنم دوست های همکلاسیم همه یه جورایی دوست دختر داشتن و زیاد دور وبر دخترها می پلکیدن ولی من خیلی توی این فازها نبودم البته دوست دختر داشتم فقط درحد کافه وگفتگو نه اون ها بیشتر از این پا میدادن ونه من میخواستم از این حد بگذرم یه نوع خوش گذرونی واینکه جلوی دوستام که همیشه در مورد دوست دخترهاشان و جنده هایی که بهشون پا میدن کم نیارم خوب یه نوع مرض دوران جوانی که درگیرش شده بودم
این روال همین جور ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی مدرسه تعطیل شد از جلو مدرسه دخترانه رد میشدم که دوسه خیابان تامدرسه ما فاصله داشت با دوست دخترم قرار گذاشته بودیم که بعد از تعصیلی مدررسه بریم کافه منتظر امدنش بودم که چشمم افتاد به یه دختر چادری که واقعا زیبا بود و با پوشش کامل نفهمیدم چی شد قرارم را یادم رفت ودنبالش راه افتادم این قدر تعقیبش کردم که رسید به خونه شان من هم کمی وایسادم ورفتم خانه

از خوانواده ام بگم پدرومادرم یه خواهر یک سال از من بزرگ تر ویه برادر که چهارسال از من کوچیک تره یه خوانواده کامل ازنظر من وخوشبخت.

وقتی رسیدم خونه همس تو فکر اون دختره چادری که حالا خونه شم بلد بودم بود تو این فکر بودم که بالاخره باید یه تصمیم درست وحسابی برای زندگیم بگیرم به خودم گفتم این همونه که میخواستم یه دختر باحیا و زیبا که احتمالا باهیچ پسری نبوده ومثل این دوست دخترام نیست که هر روز با یکی باشند ومیتونه برای من یه همسر رویایی باشه البته همه این ها را از روی ظاهرش حدس زدم وبه اصتلاح خودم فهمیدم

روز بعد وقتی مدرسه تعطیل شد دوباره رفتم جلوی مدرسه دخترانه ومنتظر شدم تا تعطیل شد دوباره دنبالش راه افتادم تا رسید به خونه شون این موش وگربه بازی چند روز دیگه هم ادامه داشت ومن همچنان همون کار ها را م انجام میدادم توی اون چند روز تصمیم گرفتم رابطه ام را با دوست دخترام قطع کنم وفقط به اون فکر کنم میخواستم یه جوری بفهمه که من بهش علاقه دارم ولی نمی خواستم که رو در رو بهش بگم سعی کردم در موردش تحقیق کنم ویه جوری شماره اش راپیدا کنم تا اینکه فهمییدم با خواهرم همکلاسی اند

رفتم پیش خواهرم وهمه ی داستان بهش گفتم من خواهرم خیلی باهم راحتیم و میتوانستم مشکلاتم رابهش بگم خواهرم وقتی داستان شنید کلی خندید گفت پس میخوای سرسامان بگیری عاشق شدی وبعد ادامه داد این دختری که نشانش را دادی همکلاسیمه اسمش اتناست پریدم تو حرفش گفتم شمارش را داری اره ولی چرا میپرسی این که دیگه سوال نداره میخوام باهاش اشنا بشم گفت پس من چه کاره ام درست خیلی باهم صمیمی نیستیم ولی من درمورد تو و علاقه ای که بهش داری باهاش صحبت میکنم وشمارت را هم بهش میدم بعدپرسید تا حالا تو را دیده نه یعنی من فقط از دور تعقیبش میکردم خواهرم گفت پس تو فراد بیا در مدرسه تا تو را بهش نشان بدم.

روز بعد رفتم در مدرسه خواهرم همراه اتنا امد بیرون و امدن سمت من خواهرم با لبخند گفت خب اتنا این هم خان داداش ما که عاشق شما شده نظرت چیه اتنا لبخندی زد ونگاهی به من انداخت گفت بد نیست بعد راه افتادیم و حرف میزدیم به نزدیکی خانه ما که رسیدیم خواهرم از اتنا خداحافظی کرد به من لبخندی زد ورفت وما به کافه رفتیم وبعد از حرف زدن در مورد علایق یه سری چیزای دیگه از هم جدا شدیم این کافه رفتن ها ادامه داشت و ما هر دو سه روز یک بار کافه میرفتم و حدود سه ماه از رابطه ما گذشت

در این مدت واقعا عاشق اتنا شده بودم اخلاقش خیلی خوب بود زیبا بود از همه مهم تر با حیا بود و همیشه چادر سرش بود در کافه راجب علایقم در مورد اینکه چقدر عاشقش هستم میخواهم بیام خواستگاریش و باهاش ازدواج کنم ولی همین که حرف خواستگاری پیش می امد مخالفت می کرد در کل رفتارش خیلی عجیب بود خیلی رفتار هاش نه تنها عجیب بود بلکه مشکوک بود ولی عشقش چشم من کور کرده بود واصلا به این رفتار های مشکوک اون توجهی نداشتم و در نظر من بهترین دختری بود که دیده بودم وشیفته اش بودم

روزها میگذشت تا این که یه روز که باهم قرار نداشتیم که به کافه بریم من رفتم توی پارکی که همیشه قرار میگذاشتیم و بعد به کافه میرفتیم همین که رسیدم از چیزی که را که میدیدم باورم نمیشد اتنا بود با همان تیپ چادری همیشگی ولی این بار داشت با یه پسر صحبت میکرد ومیخندید خیلی عصبانی بودم ولی باخودم گفتم شاید برادرش یا من اشتباه فکر میکنم جلو تر که رفتم تعجبم بیشتر شد اون پسر یکی از بچه خوشکل های کلاس بود که همیشه از روابطش با