دسترسی به ترابایت پورن در تلگرام »

درسا و داییش.. 1400/11/15 #فانتزی #تابو #دایی سلام دوستان ای | داستان کده

درسا و داییش..
1400/11/15

#فانتزی #تابو #دایی

سلام دوستان این داستان واقعی از خودمه…عیب و ایرادی داشت به بزرگیتون ببخشید قلم اولمه…
اسم من نداست…تقریبا از همون کوچیکی همه بهم توجه داشتند…پسرای فامیل تو هر فرستی بهم علامت میدادند…ولی خوب از اونجایی که به شدت از بابام و مامانم میترسم…ازشون دوری میکردم…ولی خوب همیشه در مورد سکس و اینجور مساعل خیلی چیزا میدونستم به لطف اینترنت…داستان از اونجا شروع میشه که.ما چهارشنبه که میشد میرفتیم خونه مادر جونم…تا جمعه…طبق معمول ما رفتیم خونه مادر جونم…من یه دایی دارم اسمش امیره۴سال از خودم بزرگتره… من ۱۷ سالمه قیافه ی خوبی دارم…بدنمم توپرتقریبا سکسی و نرمه…شب بود رسیدیم خونه مادر جونم یه راست بدون در زدن رفتم تو اتاق داییم…دایی تازه از حموم اومده بود…رفتم بغلش با جیغ گفتم …سلام دایی خوشگله …اونم سلام کرد گفت دایی دیر رسیدین…منتظرت بودم بیای تا بریم دور بزنیم…گفتم دایی خیلی خستم بخدا برم یه دوش بگیرم و تخت بخوابم…فردا بریم فقط گفته باشما…برا من باید کلی خوراکی بخری…گفت باشه دایی جون…جون بخواه…فقط کیه که بده با بالشت زدم تو سرش افتادم روش…دوتا زم تو سرش موهاشو ریختم بهم …دیدم دیگه کاری نمیکنه همینجوری ساکت داشت نگام میکرد…دستشو اورد بالا زد رو باسنم گفت ناقلا چیکار میکنی هر سری میبینمت خوشگل تر میشی…گفتم برو بابا من که تعقیری نکردم…همینجوری که روش بودم دیدم زیر یکم سفت شد یهو به خودم اومدم دیدم کامل رو کیرش نشستم…زود خودمو جمع کردم پاشدم از روش…لباسامو برداشتم رفتم حمام…دیگه سعی کردم بهش فکر نکنم بلاخره اون داییمه…شام خوردیم و من تو اتاق مخصوص خودم گرفتم خوابیدم…فرداش با ماشین داییم بعد صبحانه رفتیم بیرون…تو ماشین که نشستیم داییم تموم حواسش بهم بود برام اهنگ هایی که دوست داشتم میزاشت منم باهاشون خودمو تکون میدام…و میخوندم…رفتیم سی و سه پل خواجو…رفتیم خرید …پیتزا خوردیم…توراه برگشت زد کنار خیابون برام بستنی شکلاتی گرفت داد دستم …منم طبق عادت داشتم بستنیمو لیس میزدم…نگاش به من بود …سرشو مینداخت پایین ولی دوباره نگام میکرد…بستنیم تموم شده بود بعد یهوگفت اخ…گفتم چیشد گفت یه لحظه…دسشو کشید رو لبم گزاشت تو دهنش لیسش زد…یه جوری شدم داغ شدم …نا خودا گاه داشتم لب گرفتن باهاشو تصور میکردم…فهمید رفتیم جلو تر پیچید تو یه کچه تاریک و خلوت…ماشینو پارک کرد …می خواستم بپرسم چرا اومدیم اینجا…لبهاشو گذاشت رو لبام…کپ کرده بودم اون اولش اروم اروم میخورد بعد یکم جابجا شد مث قهطی زده ها لبا مو می خورد منم یکم بعدش همراهیش کردم…با دستاش سینه هامو می مالید …میاورد وسط پاهام چنگ میزد به رونام منم خوشم اومده بود حال میکردم…شهوتی شده بودم اونم شالمو داد عقب گردنمو مک میزد زبونشو می مالید همه جای گردنم…‌شرتم خیس شده بود…سرشو اورد کنار گوشم گفت خیلی می خوامت…اوفف چقدر نرمی …خوشبحال شوهرت…شب میای پیش من می خوابی…اگه نیای من میام…خندم گرفته بود از هول بودنش گفتم …زشتع دیگه کافیه…کسی میبینه…می خواست دکمه مانتومو باز کنه نزاشتم…گفتم عه داییی بسه بخدا دیر شده …ماشینو روشن کرد…روم نمیشد نگاش کنم…اون همش چشمش به من بود…ازش دوری میکردم…شانسم اخر شب زنگ زدن گفتن خالم زایمان کرده…همه ریختن تو ماشین من نرفتم داییم اونارو برد رسوند و خودش اومد خونه…من خواب و بیدار بودم دیدم در اتاقو باز کرد اومد تو…دو بار صدام کرد جواب ندادم…اومد کنارم خوابید منو گرفت تو بغلش اروم مو هامو ناز میکرد…چشمامو باز کردم…او حواسش به صورتم نبود…داشت اروم اروم به کیرش دست میکشید…وقتی فهمید بیدارم گفت…عشق دایی بیدارت کردم؟…گ