Get Mystery Box with random crypto!

#پارت٨٥ #خان_زاده_دلربا متفكر بهم خيره ميشه: -من كه بينشونم | دلربا / هفت خط





#پارت٨٥
#خان_زاده_دلربا

متفكر بهم خيره ميشه:

-من كه بينشونم... ميتونم بفهمم!

يك تاي ابرومو بالا ميفرسم:

-اوه جدي؟

سرشو تكون ميده. ديگه بحث رو ادامه نميدم. همين قدر فعلا برام كفايت ميكنه. بلند ميشم و شال رو روي دوشم جا به جا ميكنم:

-برمي گردم عمارت... منتظر خبراتم!

-حتما!

نميدونم به اين بشر ميشه اعتماد كرد يا نه ولي خب عشق مي تونست ازش يه احمق بسازه كه بتونه به من كمك كنه!

برميگردم به عمارت و دنبالِ اهوراخان ميگردم. خدمتكارها ميگن رفته بيرون. اميدوارم بعد اعصاب خرابي كه براش پيش اومد سراغ مشروب نره! چون حمل يه مرد مست با وجودِ حاملگي به نظرم كار درستي نميومد!

كليد اتاقِ يزدان خان رو برميدارم طبقه بالا به نظر خلوت ميومد. وارد اتاقش ميشم و در رو ميبندم.

دستمو روي كتاباش ميكشم سمت تخت ميرم و ميشينم. يزدان خان خيلي زود داشت بر ميگشت من حتي اين كتابها رو نصفم نكرده بودم!

نميدونستم بعد برگشتشم مي تونستم انقدر راحت به اتاقش بيام يا نه! بلند ميشم و كتابي برميدارم و روي تخت دراز ميكشم و شروع به خوندن ميكنم.

***

مثل هميشه زمان از زير دستم در ميره. غروب كه ميشه گذر زمان رو حس ميكنم. كتاب رو ميندم. پشت در مي ايستم و به صداي محيط گوش ميدم.

وقتي مطمئن ميشم كسي نيست بيرون ميرم. از پله ها سرازير ميشم. چيزي به ساعتِ شام نمونده!

به هال ميرم. حلما نشسته كنارِ مادرش و داره بافتن ياد ميگيره! وقتي من رو ميبينن خيلي سرسنگين رفتار ميكنن! انگار كه كار اشتباهي كرده باشم!

پوزخندي ميزنم و از ظرف روي ميز گوجه سبز برميدارم و با ملچ و مولوچ شروع به خوردن ميكنم.

همسر خان از بالا عينكش نگاهي بهم ميندازه:

-يكم سنگين باش!


پا روي پا ميندازم:

-از من نخوايد بيشتر از سنم جلوه بدم!

ظرف رو برميدارم و با حرص هال رو ترك ميكنم. دوس نداشتم واسه خودم دشمن تراشي كنم ولي هميشه همه چيز اونطور كه ما ميخوايم پيش نميرفت!

حلما و همسرخان هم داشتن ميرفتن تو ليست سياهم! با اينكه اصلا دلم نميخواست اين ليست انقدر بلند و بالا باشه ولي تك تك آدم ها روي ديگه شون رو بهم نشون ميدادن!

از اين به بعد نبايد حلما رو از اكبر جدا ميديدم! به هرحال اونا زن و شوهر بودن!


كنار پنجره ي غذاخوري ميمونم و شروع به خوردن ميكنم. انگار اون موجودِ كوچيكِ داخل شكمم حسابي از اين مزه خوشش اومده بود.

دستمو روي شكمم ميكشم:

-تا تو به دنيا بياي دنيا خيلي قشنگ ميشه...

بعد تموم شدن حرفم صداي قدم هايي رو مي شنوم. به عقب كه ميچرخم اكبر رو مي بينم. هول ميشم و كاسه مسي از دستم ميفته روي فرش و همين باعث ميشه صداي بدي ايجاد نكنه.

اكبر با ديدنِ اين حالتم پوزخندي روي لبش ميشينه.