#پارت_۲۱۲ هفت خط غرق در فکر از در فاصله گرفتم | دلربا / هفت خط
#پارت_۲۱۲
هفت خط
غرق در فکر از در فاصله گرفتم و قدم زنان جلو رفتم.
اگه اینطور باشه نه اونو میبخشیدم و نه خودم رو بابت اینکه اینقدر زود عشقش رو پذیرفتم و مهرش رو به دلم راه دادمو شدممیزبان کشته مرده اش!
چقدر حس بدی اون لحظه بهم دست داد.
نمیدونم!
شاید هم زیادی حساس شده بودم آخه با شناخت طولانی و چندین و چندساله ای که از هامون داشتم بعید بدونم اهل دروغ و بازی با احساسات کسی باشه.
ولی....ولی مردها هیچوقت عشق اولشون رو فراموش نمیکنن.هیچوقت.
صدای مامان اما از فکر کشوندم بیرون:
-لاوین رفتی هامون رو خبر کنی یا رفتی که از زیر کار در بری!؟
سرمو بالا گرفتم و به سمتش چرخوندم.
با اینکه داشتم اونو نگاه میکردم اما همچنان کاملا حواسمجمع حرفهای فادیا بود.
خاله یه نگاه به من انداخت و بعد آهسته زد رو دست مامان و گفت:
-ولش کن دخترمو! هر چی هست خودمون انجاممیدیم!
-نه بزار بشقابارو اونبچینه
من حتی یادم رفت که چقدر بابت چیزی که خاله دیده بود تو روش شرمنده ام اونقدر که ذهنم درگیر بود
با اینحال گفتم:
-الان میام...
رفتمسمت اپن.بشقابهارو از اونجا برداشتمو دوباره برگشتم تو هال تا اونارو روی میز بچینم.
همزمان نگاهی به سمت در انداختم.
چقدر مکالمه شون طولانی شده بود....