Get Mystery Box with random crypto!

#پارت۷٩ #خان_زاده_دلربا سرمو كج ميكنم و خيره اش ميشم كه با ي | دلربا / هفت خط





#پارت۷٩
#خان_زاده_دلربا

سرمو كج ميكنم و خيره اش ميشم كه با يك اخم ساختگي ميگه:

-چته؟

شونه بالا ميندازم:

-مي دونستيد يزدان خان داره برميگرده؟

سرشو تكون ميده:

-آره دستور از بالاس...

چشمامو ريز ميكنم:

-يعني چي؟

-يعني دَربار دستورشو صادر كرده... اونا تحت پوشش نظام تو فرانسه تحصيل ميكردن!

دستمو زير چونه ام ميزنم:

-وا يعني اونجا جاسوسن؟

نگاهم ميكنه و با خنده ميگه:

-نه جاسوس نيستن هزينه تحصيلشون رو دولت ميده... يزدان قراره بعد گرفتن تخصصش يا بره بيمارستان ارتش!

ابروهامو بالا ميدم:

-حالا چرا بيمارستان ارتش؟!

شونه اي بالا ميندازه:

-خان هميشه دلش ميخواست قدرتش بالاتر بره... فكر ميكنه اگه يزدان بره بيمارستان ارتش بتونه پل ارتباطي باشه با دربار...

برنجمو تو بشقاب هم ميزنم:


-ولي من ميترسم! از هر چي سياست و قدرته!

-پدرم ميخواد روياهايي كه خودش بهش دست پيدا نكرده با ما تحقق بده... واسه همينه هيچ وقت نميخواستم تو كابين اون باشم! ولي حالا... مجبورم...


با شنيدن اين حرفش لب زدم:

-يزدان خان شما تا به حال فكر كرديد كه از روستا بريم؟!

متعجب نگاهم ميكنه:

-مثلا كجا؟


دستمو زير چونه ام ميزنم:

-مثلا جايي كه از همه اين چيزايي كه متنفريم دور باشيم!

ابروهاش بالا ميپره:

-تو اينجا رو دوس نداري؟

لبمو به دندون ميگيرم:


-من هر جايي كه شما باشيد رو دوس دارم!


ميخنده و سرش به سمت گردنم خم ميشه و يه بوسه ميزنه. حس ميكنم خون درونم به جريان ميفته.

با چشماي خماري نگاهش ميكنم. دستش از زير ميز مياد و روي پام ميشينه. رونم رو فشار ميده كه نفس صدا داري ميكشم.

دوباره گردنم رو مي بوسه. بي طاقت مچ دستش رو فشار ميدم تا از روي پام برش داره:

-خان زاده الان يكي ما رو ميبينه!

-واقعا فكر ميكني نگران اينم كه يكي ما رو ببينه! من خان زاده اينجام نبايد از زيردستام حساب ببرم!

آروم مي نالم:


-الان ميخوايد چيكار كنيد؟

لبخندي ميزنه و پاهامو فشار ميده:

-ميخوام از نفس نفس زدنات لذت ببرم!