Get Mystery Box with random crypto!

#پارت۷۸ #خان_زاده_دلربا بلند ميشه و مي ايسته و با يه حركت م | دلربا / هفت خط





#پارت۷۸
#خان_زاده_دلربا


بلند ميشه و مي ايسته و با يه حركت موهاشو به عقب هدايت ميكنه:

-چيزي خوردي؟ بيا بريم پايين گفتم غذا آماده كنن...

-شما بريد... لباسامو عوض كنم ميام...

از روي شيطنت ميگه:

-وسه در آوردن لباست كمك لازم داشتي در خدمتم!


ميخندم و جواب ميدم:

-مرسي خودم از پسش برميام.

خانزاده پايين ميره و بعد شونه زدن موهام و پوشيدن لباس مرتب مسير پله ها رو پيش ميگيرم.

همه تو پذيرايي عمارت دور همن ولي سمت غذاخوري ميرم چون خانزاده اونجا انتظارمو ميكشه.

وقتي از جلوي در پذيرايي گذشتني بين صداي حرف زدن هاشون اتفاقي اسم يزدان خان رو مي شنوم و شاخكام فعال ميشن:

-يزدان تلگراف زده...


قدم از قدم برنميدارم تا بشنوم آخر جمله ي خان رو. ولي همسرش بين حرفش ميپره:

-چي گفته بود؟

-گفت تا ماه آينده برمي گرده ايران...

لبخندي روي لبم مي شينه. وقتي يزدان خان برگرده بهش ميگم چقدر تو درس ها پيشرفت كردم و رابطم با برادرش چقدر خوبه.

ولي كمي از عكس العملش هراس دارم. چون هميشه بهش ميگفتم به فكر رهايي از عمارتم ولي حالا با وجود اين بچه تو بطنم ديواراي كجا ميتونن بهتر از اينجا از من و بچه ام محافظت كنن؟

اهوراخان با ديدنم به طرز باورنكردني بلند ميشه و صندلي عقب ميكشه. واقعا از اين ها هم بلده؟؟

خيلي رويايي به نظر ميرسه. ميشينم و اونم تو صندلي كناريم جا ميگيره و لب ميزنه:

-چي دوس داري بگو برات بكشم...


چشمم به خورشت خوشرنگ ميفته و با دست به كاسه اش اشاره ميكنم:

-يكم جلوتر بياريد من برميدارم.

با گفتن اين حرفم تقريبا هر چي روي ميزه دم دستم ميذاره. نميدونستم به اين حركاتش بخندم يا از ذوقش بميرم!


سرمو كج ميكنم و خيره اش ميشم كه با يك اخم ساختگي ميگه:

-چته؟

شونه بالا ميندازم: