دسترسی به ترابایت پورن در تلگرام »

مامان تنها 1399/10/03 مامان تابو [ داستان ارسالی از دوستان | 💦داستان💦

مامان تنها

1399/10/03

مامان تابو

[ داستان ارسالی از دوستان ]
سلام من محسنم ۲۱ سالمه و مامانم ۳۹ سالشه ، بابام ۴ سال پیش همراه خواهر ۱۲ سالم توی تصادف فوت کرد و من و مامانم که داداشمو باردار بود تنها شدیم .
فامیل نزدیکی برامون نمونده بود و مابقی هم شهرستان بودن ولی به خاطر دو تا مغازه و خونه هایی که بابا اجاره داده بود و پس انداز و دیه مشکلی نداشتیم و زندگی میچرخید تا داداشم به دنیا اومد یه سالش بود که فهمیدیم سوراخ قلب داره و نیاز به عمل داره
حالمون اصلا خوب نبود .
خود تهران براش نوبت گرفتیم شش ماه گذشت تا نوبتش شد
و من که ۱۸ سالم شده بود و مامان ۳۷ سال داشت داداشمو
از یزد بردیم تهران چون خونه اونجا گرون بود و ماهم حداقل ۲ یا ۳ ماه مونده گار بودیم خونه یکی از دوستام که تهران درس میخوند و قرض گرفتم و رفتیم اونجا طرفای ستارخان بود
داداشم بیمارستان بود و ماهم یه پامون خونه یه پامون بیمارستان
تو این جریانات زیاد من چون صورت جا افتاده و یه نمه ریش دارم و مامانم که ماشاالله جوون تر میزنه باعث سوتفاهم واسه کسایی که باهاشون برخورد داشتیم میشدیم و مارو زن و شوهر خیال میکردن
ماهم بس توضیح داده بودیم و هر بار باز یه نفر این فکرو میکرد بیخیال شدیم و دیگه گذاشتیم تو برداشتای خودشون باشن
از وقتی بابا فوت کرد منو مامان خیلی بهم وابسته و نزدیکتر شده بودیم و این بیمارستان رفتنا بیشتر مارو تکیه گاه هم کرده بود
یه ماه گذشته بود و وضع عمل داداشم خوب پیش میرفت آنژیو و … خوب بود دکترا امیدوار و ما خوشحال و منو مامان تو خونه دوستم که برگشته بود یزد تنها بودیم و اونجا فقط یه تخت دو نفره بود که رفیقم واسه شیطونی هاش تو خونه مجردی تخت رو گرفته بود من و مامان کنار هم میخوابیدیم
یه روز که مامان رفته بود خرید من از فرصت استفاده کردم تا یه جقی بزنم که وسط عملیات در باز شد و مامان منو توی اون وضع دید
و یا یه هین کشیده سریع رفت بیرون من که روم نمیشد از اتاق برم بیرون اصلا یه دو ساعتی نشستم و به خودم میگفتم چه غلتی کردم آبروم رفت و اینا که مامان صدام کرد گفت بیا برو حموم
من وسط عملیات بودم و جقمم نزده بودم و جنوب نشده بودم ولی بی حرف و ساکت رفتم حموم
مامانم دیگه چیزی نگفت و به روم نیاورد ولی شب که میخواستیم بخوابیم تشک و پتو برداشت رفت تو حال بخوابه .
من ناراحت و دلگیر شدم ولی چیزی نگفتم
از فردا صبح اخمام تو هم و سنگین و دلگیر رفتار میکردم
تا دو روز بعد که مامان بهم گفت خوبه تو داشتی یه کاری میکردی
حالا ناز و اخم و تخمتم به راهه
بیشتر ناراحت شدم و گفتم من چیکار کردم مگه کاریه که همه میکنن اون کارو نکنم چیکار کنم اخممم بخاطر شماس که اون رفتارو کردی
گفت من چیکار کردم مگه
که جوابی ندادم و زدم بیرون از خونه
شب برگشتم دیدم مامان یه رکابی سفید نازک با یه ساپورت لی تنگ پوشیده سلام کردم و رفتم رو کاناپه یع گوشه نشستم
که دیدم چایی و میوه آورد و کنارم نشست
گفت محسن من جامو عوض کردم که تو راحت باشی نه که ازت دوری کنم پسرم اون کارم خوب نیست و برات ضرر داره
گفتم من مشکلی برام پیش نمیاد مامان و خیلیم راحتم
شما راحت نیستی و ازم کناره گرفتی و بلند شدم رفتم بخوابم
که دیدم اومد تو اتاق رو تحت دراز کشید چیزی نگفتم ولی مامان بغلم کرد و شروع به نوازشم کرد تو فکر سکس نبودم ولی
اون عطر ملیح بدن داغ و نوازش دست نرمش حرکت انگشتاش لای موهام و بعد صورت و روی سینم نزدیکی اون بدن و اندام جذاب هر کسی رو به زانو در میاره اونم شاید قصدی نداشت
ولی فجیع تحریکم میکرد مامان با این لباس بدن نما توی نور کم
چراغ خواب تو چشماش یه خماری و حالت خاصی رو دیدم
ضربان قلبم روی هزار بود و کیرم کمکم داشت بلند میشد که
بلند شدم به بهانه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه تا کنترلم رو که داشتم از دستش میدادم رو به دست بیارم آب سرد خوردم انقد سرد بود که لرز کردم ولی تا برگشتم تو اتاق در نیمه باز اتاق تن لخت مامان در حال لباس عوض کردن رو قاب گرفته بود
گررر گرفتم ماتم برد و خشک شدم مامان چرخید و منو دید ولی
چیزی نگفت بند کمر لباس خوابش رو بست و نزدیکم شد دستمو گرفت و سمت تخت رفتیم
خودشو بهم چسپوند و با لوندی برام از کارای فردا تو بیمارستان و اینکه حال داداشم چقد خوبه میگفت ولی خیلی ریز لمسمم میکرد
و فجیع داشتم تحریک میشدم ولی در عین حال خجالت میکشیدم
دستمو جلو بردم و از پشت روی کمر برهنش گذاشتم داغی تنش
رو با دست یخ کردم حس کردم تک تک سلولای بدنم محبت میخواست و آغوش چشمای خمار مشکیش بد مسخم کرده بود
همه چیزو فراموش کرده بودم