ب نام خدا خاطره خاصی ندارم :/ فقط خواستم یچی بگم اقا من یه بچ | 𝔒𝔲𝔯 𝔡𝔦𝔞𝔯𝔦𝔢𝔰
ب نام خدا خاطره خاصی ندارم :/ فقط خواستم یچی بگم اقا من یه بچه ی ناز و گوگولی هسم با ۱۷ سال سن این خاطره برمیگرده به دوران مهدکودکم اینا من از همون بچگی کمی شیطون و تخم سگ بودم مهدکودک ک میرفتم رو ی دختر کراش مولاپی زدم :)))))))) خیلی خوشگلم بود ی روز تو مهدکودک ساعت خواب بود و خوابیده بودیم منم کنار اون خواب بودم همه خواب بودن ولی من و اون بیدار بودیم منم دستشو گرفدم و از زیر لباسم رسوندمش ب نوک سینه هام :] حس خاصیم نداشتم ولی دوسش داشتم :]